یادمان سردار شهید محمد صنیع خانی/
تلفني خبردار شدم سيد محمد صنيع‌خاني كه براي ادامه درمان به انگلستان اعزام شده بود مراجعت كرده و ديگر اميدي به مداواي او نيست؛ مگر شفاي خدا.


نوید شاهد: تلفني خبردار شدم سيد محمد صنيعخاني كه براي ادامه درمان به انگلستان اعزام شده بود مراجعت كرده و ديگر اميدي به مداواي او نيست؛ مگر شفاي خدا.

با دسته گلي به بيمارستان ساسان رفتم. سيد در «وضعيت ايزوله» قرار داشت بايد ماسك ميگذاشتم و لباس مخصوص ميپوشيدم.

به ناچار چنين كردم اما چند لحظه بعد نورانيتي خاص و عجيبي در سيد ديدم و بلافاصله ماسك را از صورتم برداشتم و لباس را درآوردم و لب به اعتراض كه: «او نظر كرده آقا امام زمان(عج) است.»

پرستاران متقاعد شدند كه عادي با سيد صحبت كنم. تا مرا شناخت شروع كرد به پرسوجو از وضع تك تك جانبازاني كه ميشناخت. در آن وضعيت اسم يك يك آنان را برشمرد و از وضعيت جسماني و روحي و اجتماعي و اقتصادي آنها به دقت سئوال كرد و از من خواست كه اگر مشكلي دارند او را در جريان بگذارم.

بعد از اهل بيت عصمت و طهارت(ع) و از حضرت زهرا(س) و امام حسين(ع) و امام رضا(ع) و امام زمان(عج) صحبت كرد و از حالات و احوالات خود و عنايتهايي كه به او شده بود.

ديگر هيچ كداممان تحمل «فاصله» را نداشتيم. پرستاران با اعتراض هر دوي ما موانع را كنار زدند و لحظهاي بعد خود را در كنار تخت سيد يافتم. در آن حالت ضعف در حالي كه تمام بدنش در محاصره انواع و اقسام وسائل پزشكي بود و از طرفي من روي ويلچر قرارداشتم بلند شد و در يك چشم بهم زدن به دست من بوسه زد.

در مقابل اين همه تواضع از من كاري برنميآمد جز آنكه از نوك پا تا سر او را بوسه زنم. سيد شروع كرد به گريه كردن و گفت: «بخدا قسم و به جدم رسولالله(ص) قسم هميشه افتخار ميكنم كه لياقت نوكري به جانبازان را داشتهام و الان هم اگر از خدا سلامتي ميخواهم فقط به خاطر خدمت به جانبازان عزيز است ولي در اصل تسليم رضاي خدا هستم و هر چه او بخواهد شكرگزارم. من هر چه دارم از شما جانبازان دارم و اگر آقا امام زمان(عج) و يا امام رضا(ع) به من نظر كردهاند به خاطر وجود شما جانبازان است.

من در حالي كه يك دستم در دست او بود و با دست ديگر سر و صورتش را نوازش ميكردم گفتم: خود تو هم جانبازي، تو اسوه جانبازي هستي. تو هم جانبازي و هم آبروي جانبازي.

بعد خاطراتي را که او برايم قبلاًتعريف كرده بود به يادش آوردم و گفتم:

مگر تو نبودي كه به خانواده شهدا و فرزندان و همسران آنها خدمت ميكردي و از تامين مالي گرفته تا سفرهاي زيارتي و حتي انجام كارهاي منزل آنها هيچگونه دريغ نداشتي.

مگر تو نبودي كه هنگام آزادي آزادگان كه از طرف هيئت دولت مسئوليت تحويل گرفتن آزادگان عزيز را به عهده گرفتي وخدمات بزرگي از موقع تحويل در مرز تا موقع تحويل در تهران انجام دادي چنان سرگرم ارائه خدمات به آن عزيزان بودي كه حتي از خواب خوراك غافل شدي و بعد مدتي در بستر بيماري افتادي.

مگر تو نبودي كه هر وقت رزمندهاي يا بسيجي و يا جانبازي به تو رجوع ميكرد تا مشكل او را حل نميكردي خواب راحت نداشتي و صبح قبل از هر كاري دنبال كار او را ميگرفتي تا زودتر بتواني خوشحالش كني.

مگر تو نميگفتي عشق من اين است كه بتوانم مشكلي را حل كنم و بالاترين لذت و شادي من لحظه خوشحالي يك بسيجي، جانباز يا خانواده شهيد و آزاده است كه گره كارش بدست من باز شده است.

بخدا تو نبايد نوكر جانباز باشي تو عزيز جانبازان هستي و جانبازان به وجود تو افتخار ميكنند.

ساعت معاينه و تزريقات شده بود و ميبايد اتاق را ترك ميكردم و خداحافظي دستها را كه در هم ميفشرديم گوئي تاييد همه حرفها بود.

دلم نميخواست از او جدا شوم ولي مجبور بودم. برپيشانياش بوسه زدم و به آرامي دست او را كنار بدنش قرار دادم و همينطور كه با ويلچر عقب عقب ميرفتم او را نظاره ميكردم كه با تمام توان ميگفت: بدان! زنده باشم يا نباشم هميشه دنبال كار شما جانبازان هستم!

آن دنيا هم اگر آبروئي بود فقط از خدا ميخواهم كه مشكلات شما را حل بكند تا شايد دستم به اين نحو به شما برسد و پيش شما باشم و بعد گفت: سلام مرا به تمام جانبازان برسان و بگو اين نوكرتان را حلال كنيد.

اين آخرين حرفي بود كه از سيد شنيدم و در حالي كه بياختيار ميگريستم از اتاق خارج شدم.

روزنامه كيهان ـ 20/7/84

راوي جانباز 70درصد مصطفي باغباني

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده