غریبانه های شهدای آزاده (22)
دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۲۰
اسارت سخت گذشت. روزهای سخت و تلخی كه هر روزش با دغدغه های شهید فرخی راد برای تعلیم و آموزش سواد به اسرا به همراه شكنجه های وحشیانه و غیر انسانی سربازان بعثی می گذشت. او در عملیات رمضان در تاریخ 26 / 4/ 61 در غرب خرمشهر به اسارت نیروهای بعثی درآمد.
سوادآموزی در اسارت

اسارت سخت گذشت. روزهای سخت و تلخی كه هر روزش با دغدغه های شهید فرخی راد برای تعلیم و آموزش سواد به اسرا به همراه شكنجه های وحشیانه و غیر انسانی سربازان بعثی می گذشت. او در عملیات رمضان در تاریخ 26 / 4/ 61 در غرب خرمشهر به اسارت نیروهای بعثی درآمد.

شهید فرخی راد، در دو سالی كه در اسارت بود، به دلیل مدیریت كلاس های سوادآموزی كه برای دیگر
اسرا برگزار میك‌رد، بارها مورد شكنجۀ نیروهای بعثی قرار گرفته بود، ولی هرگز ارادۀ او در این راه مقدس، سست نشد.
 
برادر آزاده محمد حاجی خلف همرزم شهید فرخی راد می گوید: به یاد دارم در روزهای نخست ورودمان به اردوگاه شهر موصل، پتو و زیرانداز نداشتیم و در وضع بدی بودیم؛ اما شهید فرخی راد اصلا به این چیزها فکر نمی کرد. او به محض ورود به اردوگاه به جمع آوری چوب پرداخت. بعد چوب ها را آتش زد تا از زغال آن ها به جای گچ و قلم در کلاس درس استفاده کند.

شهید فرخی راد کلاس سواد آموزی را روی زمین سیمانی شروع کرد و چون اسیران کاغذ و قلم نداشتند، از زمین به جای تخته و دفتر استفاده می کرد. با همه سختی هایی که بود، او کلاس ها را گسترش داد و بی سوادان را تشویق می کرد که به کلاس بیایند. از آن هایی هم که سواد داشتند، می خواست تا در اتاق-های خود برای بی سوادان کلاس تشکیل  دهند. او برای این کار دفتری درست کرده بود که به غریبانه آن «دفتر مادر » می گفت. در آن دفتر، مطالبی را که می خواست به سواد آموزان بیاموزد، می نوشت و از روی آن به اسیران بی سواد درس می داد. به کسانی هم که سواد داشتند، روش تدریس را می آموخت.

شهید فرخی راد، با این کار می خواست همۀ بی سوادان اردوگاه را باسواد کند. حتی زمانی که بچه ها به او می گفتند: «ما در این وضع فقط به فکر این هستیم که تا کی در این جا خواهیم ماند و آیا تا ده روز دیگر زنده هستیم یا نه، اما شما در فکر سوادآموزی هستید »، پاسخ می داد: «من به این چیزها کاری ندارم؛ تا هستم، کار می کنم. ا گر گفتند، فردا به ایران برو، می رویم و ا گر هم نگفتند که این جا هستم و به کارم ادامه می دهم .»

برادر آزاده اسماعیل بامیان درباره شهید محمد فرخی راد می گوید: من دفترچه ای در دورۀ اسارت داشتم که شهید فرخی راد در آن داستانی از امام سجاد علیه السلام را نوشته بود. این داستان دربارۀ کاروان های مکه بود.

یک روز که من و یکی از دوستان نزدیک شهید فرخی راد مشغول خواندن آن داستان بودیم، سربازان عراقی به اتاق ما آمدند. دفتر و خودکار مرا گرفتند و پرسیدند: این دفتر و خودکار را از کجا آورده ای؟
گفتم: آن ها را نیروهای خودتان در اردوگاه قبل به من دادند. معلوم بود که حرف مرا قبول نکردند. ما دو نفر را به نزد فرمانده اردوگاه بردند. او دستور داد ما را ده روز بازداشت کنند و هر روز شکنجه دهند. آن ها می خواستند بفهمند مطلب را چه کسی نوشته است و خودکار مال کیست؟

سرانجام پس از ده روز آزاد شدیم و فهمیدیم که شهید فرخی راد با وجود این، باز کلاس درس را تعطیل نکرده و به کار خود ادامه می داد.

به سبب برپایی کلاس درس و آشنا کردن اسیران با ظلم حکومت عراق، فرخی را از اتاق ما به اتاق دیگری بردند. او هم مجبور شد، کلاس درس ما را در نیمه های شب تشکیل دهد. با این که می دانست عراقی ها در اتاق ها جاسوس گذاشته اند و از تشکیل کلاس دوباره آ گاه خواهند شد.
همین طور هم شد. وقتی آن ها باخبر شدند که فرخی راد دوباره کلاس تشکیل داده است، او را به شدّت شکنجه کردند و از آن به بعد بیشتر مواظب او بودند.

پس از مدتی دوباره شهید فرخی راد برای ما کلاس تشکیل داد. این بار خودکار برای نوشتن نداشتیم. با پیشنهاد او خاک باغچه اردوگاه را الک می کردیم و با چوب روی خاک صاف، می نوشتیم. او حتی به همین طریق هم از ما امتحان می گرفت. با وجود این سختی ها، شهید فرخی راد سوادآموزی را به دقت دنبال می کرد. بچه ها را هم به یاد گرفتن بیشتر تشویق می کرد.

سید آزادگان مرحوم ابوترابی دربارۀ ایشان می گفت: من علاقۀ خاصی به آقای فرخی راد داشتم. من و او در بیشتر اردوگاه ها با هم بودیم. به سبب برگزاری كلاس سوادآموزی همۀ ما از او تشكر و قدردانی میك‌ردیم. یك روز دیدم آقای فرخی راد آمد. )در آن زمانی كه كاغذ و قلم و نوشت افزار ممنوع بود، در موصل 4( و یك كتاب سوادآموزی آورد. تعجب كردم كه در اردوگاهی كه قلم و كاغذ ممنوع است، او چگونه كتاب سوادآموزی را رنگی و به صورت خیلی زیبا نقاشی كرده و به شكل كتاب درآورده است!

گفتم: آقای فرخی راد تو چه كار میك‌نی؟ گفت: می بینید.
گفتم: شما می توانستید این درس ها را روی كاغذ سیگار بنویسید. آن وقت می دادید دست افراد بی سواد. مثلاً این درس اول. دو سه روزی دستش بود. مچاله می شد و ا گر پاره هم می شد، می انداختی دور و یكی دیگر می نوشتی.

سوادآموزی در اسارت

گفت: درست است. می شد این طور ساده عمل كنم، ولی من معلمم و می دانم اسیر با این شرایط سختی كه دشمن در اینجا به وجود آورده، با آن كاغذ سیگار، اشتیاق اینك‌ه درس بخواند پیدا نمیك‌ند، اما ا گر كتاب مرا با این شكل ها و رنگ ها ببیند به وجد می آید.

گفتم: آخر ممكن است به قیمت جانتان تمام شود. گفت: مانعی ندارد. من یك معلمم و حاضرم در این راه  ا گر خدا توفیق دهد  در حل مشكل بی سوادی بچه ها انجام وظیفه كنم و ا گر كشته شدم مهم نیست.

او سرانجام با خود ما به سه اردوگاه تبعید شد. به خاطر كار معلمی از موصل 4 با هم به موصل كوچك و از آن جا به بین القفسین تبعید شدیم. در آنجا آن جلّد معروف به نام حمید عراقی آمد و مثل كسی كه می خواهد مالخری كند، ما را تک تک جدا میك‌رد و می گفت: این برود این اردوگاه. آن برود آن اردوگاه و همین طور تا آخر تقسیم میك‌رد. من خودم را زدم به مریضی. او گفت: این پیرمردهایی كه مریضند، بفرستید به موصل. بعداً گفته بود كه ا گر آن روز ابوترابی را شناخته بودم، پوستش را میك‌ندم. مرحوم شهید فرخی راد را فرستادند به اردوگاه موصل.
وقتی كه فهمیدند معلم است با لگدهایی كه توی شكم ایشان زده بودند، ظاهراً روده هایش به هم پیچ می خورد و دردهای بسیار شدیدی عارض این بنده خدا می شود.

یك شب كه دیگر دل درد او بسیار شدید می شود، هر چه برادران صدا می زنند كه بابا مریض داریم، دشمن اعتنا نمیك‌ند. می گویند: موت! موت! باز هم اعتنا نمی كنند.
عراقی ها كه می بینند بچه ها همه دارند دسته جمعی در آسایش گاه فریاد می زنند و صدا در اردوگاه پیچید، می آیند پشت پنجرۀ آسایشگاه. یكی از آنها می پرسد:
مریض چه كسی است؟ بعد كه متوجه می شوند، فرخی راد است، می گوید: بگذارید بمیرد.
ساعت 8 صبح كه مأموران عراقی برای گرفتن آمار آمدند، همه متوجه شدند كه او شهید شده است.
راوی: سید حبیب حبیب پور
منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده