خاطره ای کوتاه از شهید شاهرخ ضرغام
شاهرخ ضرغام فرزند صدرالدین در سال 1328 در تهران متولد شد. در همان روزهای ابتدایی جنگ به تاریخ هفدهم آذر ماه 1359 در آبادان به شهادت رسید. ماجرایی خواندنی از اسارت گرفتن عراقی ها و شکنجه آن ها توسط گروه پیشرو به نقل از جمعی از دوستان شهید، را با هم می خوانیم.
گروه پیشرو

نوید شاهد: آمده بودم تهران، براي مرخصي. روز آخر که مي خواستم برگردم برادرم را صدا کردم. او هميشه به دنبال خلافکاري و لات بازي بود. گفتم: تا کي مي خواي عمرت رو تلف کني، مگه تو جوان اين مملکت نيستي، دشمن داره شهراي ما رو مي گيره، مي دوني چقدر از دختراي اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند!

برادرم همينطور گوش مي کرد. بعد كمي فكر كرد وگفت: من حرفي ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا مي خونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستي نماز نخوان.

فردا با هم راه افتاديم. وقتي به آبادان رسيديم، رفتيم هتل کاروانسرا، سيد مجتبي آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. برادرم که خودش را جداي از ما مي دانست، کنار در روي صندلي نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابي ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت براي برادرم، هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود که دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من مي خوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اينها نمي خوره. کمي مکث کردم و گفتم: خُب باشه، فعلاً همون جا بنشين من الان مي يام.

گفتم: خدايا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پائين آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود. آمدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفي نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند.

يک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ ضرغام افتاد. کمي به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟!

شاهرخ هم گفت: حميد خودتي؟! هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند.

ساعتي بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودي شاهرخ هم اينجاست. من قبل انقلاب از رفيقاي شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم.

هميشه با هم بوديم. دربند مي رفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقاي قديمي هم تو گروه شاهرخ هستن. من مي خوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم.

رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسير زندگي او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکي از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد.

٭٭٭

شب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبي رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشسته بودند. سيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است.

سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نيست!

بعد از کمي صحبت، اسم گروه به پيشرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعي کنيد با اسير رفتار خوبي داشته باشيد. مولاي ما اميرالمومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اسير رفتار اسلامي داشته باشيد. اما متاسفانه بعضي از رفقا فراموش مي کنند. همه فهميدند منظور سيد، کارهاي شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند.

سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردي؟! شاهرخ هم خنديد و گفت: با چند تا بچه ها رفته بوديم شناسائي، بعد هم کمين گذاشتيم و چهار تا عراقي رو اسير گرفتيم. تو مسير برگشت، پاي من خورد به سنگ و حسابي درد گرفت. کمي جلوتر يه در آهني پيدا کرديم. من نشستم وسط در و اسراي عراقي چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه هاي قديم شده بوديم. نمي دونيد چقدر حال مي داد!

وقتي به نيروهاي خودي رسيديم ديدم سيد داره با عصبانيت نگاهم مي کنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواري گرفتيم. اما ديگه تکرار نمي شه.

منبع: کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده