روایت غواصان غیور لشکر 32 انصار الحسین (ع) در عملیات کربلای 4
سه‌شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
"غواص ها بوی نعنا می دهند" چشم اندازی است به بصیرت ۷۲ غواص کربلای اروند. روایت این حماسه دقیقا منطبق با واقعیتی است که در شامگاه چهارم دی ماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۴ اتفاق افتاد. این داستانواره برگرفته ای از خاطرات بازماندگان این حماسه عاشورایی است. فرمانده گردان غواصی گردان جعفر طیار برادر جانباز کریم مطهری، جانشین گردان برادر آزاده حاج محسن جامع بزرگ، همرزم صبور و آزاده حمید تاجدوزیان و سه تن از یادگاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصارالحسین. به همت "حمید حسام"

گفتم چه کار می کنی؟

ندیدم کیست. چشم باز کردم دیدم صورت بی نورش به علی منطقی می زند. برای همین بود که سعی کردم هشدار بدهم بگویم: علی!.

گفت جان بخواه.

انتظار داشتم بگوید: کیه که بدهد. اما دست انداخت زیر بغلم که بلندم کند. گفتم چه کار می کنی پسر. گفت خیلی پنچری. گفتم فقط همین دست راستم سالم مانده. گفت یعنی بلندهم نمیتوانی بشوی. گفتم اگر مواظب باشی. علی بند کلاش را انداخت دور گردنش و دستهای سردش را آورد زیر کتفم و محکم کشیدم بالا.

گفت حاجی تو هم که خیلی ورزشکاری زورم به تو نمی رسد چه کار کنم و بیشتر زور آورد.

گفت غلط نکنم یک تانکر آب اروند را زدی توی رگ. میخواست نبازم. حتی به قیمت گفتن حرفی که ممکن بود همین پنج دقیقه پیش خونم را به جوش بیاورد.

گفتم بگو ببینم از بچه ها چه خبر؟

گفت همه سلام دارند خدمتتان. قرار است نامه هم برایتان بنویسند. تلفن هم که می بینید نمی‌شود ولی خوب.

اخمم را لابد در نور منور دید که گفت خوب بابا بچه که زدن ندارد. همه‌شان افتادن توی کانال ها و دارند برای عراقی‌ها پپسی باز می‌کنند.

شانه ام هنوز از گل جدا نشده بود و هنوز فکر می کردم بدنم با سیم خاردارها یکی شده و به این سادگی جدا نمیشود که نمیشد هم. درد نمی گذاشت.

گفتم آخ.

گفتم بس است دیگر.

گفتم اصلاً نمی‌توانم باشد برای بعد.

علی گفت کدام بعد.

و رو چرخاند انگار گفته باشد مگر نمیبینی چه خبر است. گفتم پس به بچه ها بگو بیایند با برانکارد ببرندم. گفت اگر خیلی اذیت شدی می‌خواهی بگویم یک آمبولانس سفارشی از روی اروند بیاید ببرتت. خجالت نکشی ها.

گفتم مزه نریز بلند شو برو با کلت منور به آن ور آب خبر بده که خط شکسته شده بلند شو دیگر.

گفت پاک یادم رفته بود و با دست کوبید به پیشانیش و بلند شد و رو به خرمشهر دو منور سبز و سرخ شلیک کرد توی آسمان و من زیر همان نور سبز سرخ نماز صبحم را زیر لب خواندم و خواندم با صدای موتور قایق ها یکی شد که از دلتای کارون آمده بودند توی اروند.

گل صورتم نمی‌گذاشت خوب ببینم. با پشت دستم گل صورتم را گرفتم و خیره شدم به اروند و آتش ضد هوایی ها که به جای هواپیماها می‌رفتند طرف قایق ‌های و چه بگویم.

علی باز آمد بالای سرم یه چیزی گفت و من نشنیدم چه گفت. گفتم نمی‌فهمم. صورتش را آورد نزدیکتر و گفت کنج ام الرصاص سقوط نکرده. عراقی ها دارن با توپ ۲۳ آب را می‌زنند.

گفتم زنده ها؟

گفت سی و چهار نفری اگر بشویم. می گویی چه کار کنیم.

گفتم کریم؟

سر تکان داد.

گفتم طوریش شده؟

گفت ندیدمش. نمی دانم.

سرمای آب داشت دندان هایم را می لرزاند. حرفم را سعی کردم بی لرزه و صدای دندانها بزنم. گفتم خط را به چپ و راست گسترش بدهید بروید الحاق کنید به یگان‌های بغلی. معطل نشو. جلد باش.

بلند شد که برود، برگشت گفت مطمئنی چیزی نمی خواهی؟

نمی دانستم چه باید بکنم فقط سر ما را می فهمیدم شاید برای همین بود که گفتم پتو. بی آنکه یادم بیاید چیزی گفته باشم. پتو آورد و با دقت انداخت روی پاهام تا سینه و سایه وار از کنارم گذشت و رفت.

آب داشت بالا می آمد و این را وقتی متوجه شدم که دیدم شانه ام توی آب نشسته. آب آنقدر بالا آمد که احساس کردم یک تکه چوب روی موجی بازیگوشم. به خودم گفتم اگر این طور پیش برود از ساحل کنده می‌شوم و آب برمی‌دارد می‌بردم.

راهی هم نبود جز خورشیدی ها و حلقه کردن دستها دور آنها و انتظار. همین کار را هم کردم. شانس آوردم که خورشیدی ها مثل میخ فرو رفته بودند توی لجن های ساحل و کنده نمی‌شدند و گرنه معلوم نبود آن یک ساعتی را که باید منتظر پایین آمدن آب می شدم چه کار باید میکردم.

آب باید بر می‌گشت طرف خلیج تا باز من بتوانم روی ساحل بمانم و منتظر نیروی کمکی و امدادگری اگر بیاید. به خورشیدی ها نگاه کردم و به یادم آمد امیر طلایی را که دست هایش را گذاشته بودم روی همین خورشیدی و حالا امیر آنجا نبود او را با خودش برده بود.

باورم نشد هرچه سر چرخاندم ندیدمش صدا هم زدم. بلند و شاید با بغض که امیر کجایی دیدم نیست و شرم کردم اگر گذاشته بودمش توی ساحل اگر توانسته بودم. خدایا و تا زده شدن سپیده به آب وحشی خیره شدم که حالا داشت میرفت پایین و قایق ها آن قایق ها از آن دقایقی که قرار بود بیاید فقط یکی توانست از جلوی آتش ضد هوایی بیاید برسد به ساحل. به ساحل نزدیک من کمی آنور تر.

صدای موتورش خوشحالم کرد و به من هم قوت داد تا سربلند کنم و ببینمش و ببینم سه نفر تر و فرز پریدند توی ساحل، هر سه با لباس خاکی و چفیه و پیشانی بند. سکاندارش پیاده نشد. نمی توانست. چون با صورت افتاده بود روی موتور قایق سوراخ شده.

فکر کردم شاید این قایق بتواند مرا برگرداند. سوال از خودم به خودم بود و باز خودم بودم که گفت خجالت بکش از بچه‌ها. کریم هم که نیست. لااقل تو یکی بمان. زنده بمان.

به خدا گفتم فقط تا وقتی که بچه هام، نیروهام بی کمک نمانند.

یکی از آن سه نفر به نظرم آشنا بود. ستار ابراهیمی بود. مرا دید. تا آمد چیزی بگوید بیسیم چی صدا زد و گفت حاجی جان اینجاست جنازه برادرتان صمد. اگر اجازه بدهید با همین قایق...

ستار بند کلاش را توی دستش گرفت و گفت نه.

بیسیم چی گفت آخر صمد...

ستار گفت: هر وقت همه را بردید صمد را هم ببرید و السلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. و به بقیه گفت زودتر بجنبید باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید تو با فرهاد همینجا بمان و درخواست آتش کن. مفهوم شد؟

دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیم و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت روی زمین و با سرعت اولین مختصات را به قبضه های خودی داد و آتش هم خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آنها می شد فهمید وگرنه صدایشان را که من نمی شنیدم.

برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا می گشت و پیداش کردم و دیدم علی دارد می آید. مثل همیشه نه. این بار مضطرب و در هم. آمد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوشش تا گردنش دیدم. گفتم کجا بودی علی.

گفت مهمات؟!

گفتم از عراقی‌ها می‌گرفتید مگر نگرفتید.

گفت تمام نیمه‌سنگین هاشان را فرو کرده اند توی بتون که کسی نتواند جابه‌جا کند. گفتم یعنی هیچ کس نیست که برود. گفت سمت چپمان یک عده هستند. فاصله شان زیاد است. البته شاید ایرانی باشند چه کار کنیم با آنها. اگر بچه های لشکر المهدی باشند رمز الحاق ما این بوده که ما بگوییم یا مهدی و آنها بگویند یا حسین.

برو معطل نکن برو تا دیر نشده.

علی رفت و خیلی زود برگشت. نفس نفس میزد گفت آنها می گوید الله اکبر. خودیند یعنی؟

یخ کردم. گفتم درگیر شوید امانشان ندهید لعنتی ها را. از خودم بدم آمد که آنجا خوابیده ام و از راه دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی برند پدر عراقی ها را در بیاورند. آب آمده بود پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می‌شد داخل شان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست گشت و گمشده پیدا شد. داد زدم کریم؟؟!!

هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم. به خودم گفتم یعنی خودش است. گفتم یعنی باور کنم.

کنار چند جنازه دیگر با آن قد بلند و حالت خمیده اش. باز داد زدم کریم؟!

تکان خورد. دست هاش را آورد جلوی دهانش. دیدم بیسیم دستیش هنوز دستش ست. می‌خواهد چیزی به آن بگوید و نمی‌تواند. داد زدم من اینجایم. کریم اگر میتوانی پاشو بیا پیش من. فاصلمان ۱۲ متری می شد و او خودش را غلطاند روی سیم خاردارها و آمد طرف من.

دست سرد و گِلی اش را گذاشت تو دست سرد تر و بی رمق تر من. گفتم حرف بزن. دیدم نمی‌تواند. تیر خورده بود به گلویش و با این حال بی سیم را ول نمی‌کرد و بیسیم مدام صدایش می‌زدی کریم کریم سید بگوشم؟؟!! موقعیت ما فقط موقعیت را می‌خواهیم.

کریم بی سیم را به سختی آورد نزدیک دهانش و باز نتوانست. خونآبه رفت توی حنجره اش و به صرفه انداختش. سید هنوز فریاد می‌زد. میشناختمش.

فرمانده طرح و عملیات لشکر بود و باید می‌دانست ما کجاییم و چه بر سرمان آمده. به سختی و برای بار اول بلند شدم و شانه ام را از گل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهای شکسته و بی حسم. و به بی سیم گفتم سید سید کریم.

گفتم موقعیت کربلا... ما اینجا....

کریم دست انداخت دور گردنم و مراکشید طرف خودش تا چیزی بگوید. گوش مرا چسباند به دهانش و گفت.

سرم را بگذار زمین.

گلویش خرخر می کرد. نتوانست بیشتر از این حرف بزند. حس کردم لحظه آخر است. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم. جراتم را جمع کردم و با بغض گفتم بگو اشهد ان لا اله الا الله ...

نمی توانست. خون از گلویش می‌جوشید و نمی‌توانست. گریه ام گرفت. گفتم نرو از پیشم من اینجا تنهایم. گفتم بگو هر طور که شد حتی اگر نصفه و نیمه. بگو دیگر قربان گلوی بریده ات.

و او گفت نه آنان طور واضح که من بشنوم. علی را دیدم و قوطی گرفتم. فریاد زدم: اینجا.

محسن احمدی کنارش بود. علی آمد نزدیک و گفت دارند قیچیمان می کنند. از جلو از عقب از چپ از راست. تکلیف چیه؟ باید چه کار کنیم؟ گفت این کیه؟

دقیق شد و گفت: اینکه کریم آقای خودمانه. کجا بود؟

گفتم همین الان دوتا فین از همین دوروبر پیدا می کنی و سریع میزنی به آب می روی خرمشهر. کریم را هم می بری. گفت ولی من برای خودم یک عالمه کار دارم...

گفتم حرف نباشد. سریع.

گفت پس شما.

گفتم من منتظره نیروی کمکی می مانم. معطل نکن دیگه. برو.

کلاش را گذاشت کنار من و رفت و دو تا فین از پای دو جنازه کند و آمد. وقتی فین ها را پای هر دوشان دیدم. نفس راحتی کشیدم و گفتم زودتر.

علی به کریم گفت دیدی قیمه قیمه ام نکردی به نفعت شد کریم آقا. اگر من نبودم حالا کی خرت می‌شد می بردت آن ور.

و به من گفت نامه یادت نرود حاجی تلفن هم اگر زدی زدی و هردو زدن به آب.

هوا دیگر داشت روشن می‌شد و از شلیک تیر روی آب معلوم بود که عراقی ها خیلی به ما نزدیک شده‌اند. کریم و علی را از لابلای سیم خاردارها می‌دیدم که روی دست نامهربان اروند می رفتند به هر طرف اما با این حال می رفتند تا جایی که دیگر ندیدمشان.

به احمدی گفتم خبر از بچه ها هم با تو برو ببینم چه می‌کنی. خون روی صورتش خشک شده بود. گفتم تو که... گفت بیخیال از نگاهش معلوم بود خیلی خوشحال است که جای علی نبوده و نرفته این را وقتی فهمیدم که زیپ پیراهن غواصی اش را تا سینه باز کرد و پلاکش را از پشت سرش چرخاند و آور جلوی سینه اش. کلاشش را برداشت و نیم خیز شد و گفت الان برمیگردم اگر زنده ماندم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده