گفت‌وگو با مادر و همرزمان شهید محمدمهدی ایثاری از یگان ویژه صابرین
سه‌شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۸:۵۰
شهید ایثاری به واقع ایثارگر بود. اهل خیر رساندن و کمک به دیگران و دست و دلباز و بخشنده بود و وابستگی به مال دنیا نداشت. مهربان و اهل کمک به پدر و مادر بود. شهید بهمن مصائبی از همرزمان شهید مهدی بود که چند سال بعد از ایشان به شهادت رسید نقل می‌کرد که در دوره آموزشی به اتفاق هم در حرم مطهر امام رضا (ع) زیارت می‌کردیم.

‌می‌خواست جای خالی شهدا را پر کند




شهید محمدمهدی ایثاری از نیرو‌های یگان ویژه صابرین بود که ۲۳ خردادماه ۱۳۸۷ در مأموریت پرواز با کایت فوق سبک همراه با شهید علی صیادی به شهادت رسید. او که ۲۴ اردیبهشت ماه ۱۳۶۴ در اوج جنگ و در خانواده‌ای رزمنده متولد شده بود، در جوانی همان راهی را ادامه داد که سال‌ها پیش پدرش با شرکت در دفاع مقدس شروع کرده بود. شهید ایثاری که زاده شهر دیباج بود از سال ۸۲ وارد دانشکده افسری امام حسین (ع) شد و پنج سال بعد نیز در کسوت پاسداری به شهادت رسید. «جوان» در گفت‌وگو با شهلا ناظم‌نژاد مادر شهید و جمعی از همرزمانش، گذری به زندگی و منش این شهید مظلوم و گمنام داشته است. جوانی که می‌خواست جای خالی شهدا را پر کند.

مادر شهید

اوضاع سخت جنگ
محمدمهدی فرزند دومم بود. پدرش در دوران جنگ رزمنده بود. کشاورزی می‌کرد و گندم و سیب‌زمینی می‌کاشت، اما زمستان‌ها که کشت و کار کمتر بود به جبهه می‌رفت. جنگ که اوج گرفت، همسرم بهار و تابستان‌ها هم اعزام می‌شد و در کنار رفتن به جبهه به کشت و کار می‌پرداخت. بار‌ها در جبهه مجروح شد، اما هیچ وقت دنبال تکمیل پرونده و تعیین درصد و این چیز‌ها نرفت. در جبهه هم شیمیایی و هم پاهایش مجروح شده بود. محمدمهدی همیشه به خاطرات پدر و رزمندگان و زندگی و سیره شهدا علاقه خاصی داشت. می‌گفت: وقتی بزرگ شدم می‌خواهم جای شهدا را بگیرم. پسرم وقتی می‌خواست وارد سپاه شود، از من می‌خواست دعا کنم تا در تهران پذیرفته شود. دوست داشت بیشتر خدمت کند. می‌گفت: کار در تهران نسبت به سمنان بیشتر است. در نهایت هم در نیرو مخصوص سپاه در تهران قبول شد.

کمک حال مادر
محمدمهدی خیلی هوایم را در خانه داشت. به همه امور خانواده رسیدگی می‌کرد. کمک حالم بود و می‌گفت: تو بچه کوچک داری. برایم آشپزی می‌کرد، خیاطی، اتوکشی، واکس زدن کفش‌ها و هرکاری که من داشتم انجام می‌داد. حتی رفتن و آمدن‌هایش از محل کار به خانه هم از روی حساب و کتاب بود تا ما اذیت نشویم. محل کار پسرم در تهران بود، اما، چون نسبت به کار کشاورزی‌مان احساس تکلیف می‌کرد، سعی داشت در زمان کاشت و برداشت خودش را برساند. تهران را که محل زندگی و کارش بود وطن دوم قرار داده بود و به دیباج به عنوان محل تولد و وطن اولش نگاه می‌کرد. از یک طرف به نماز و روزه خیلی مقید بود و از طرف دیگر، چون مزرعه کشاورزی ما بیش از حد ترخص بود باید یا وطن سوم اختیار می‌کرد یا روزه‌اش قضا می‌شد، اما مهدی راه دیگر را انتخاب کرد تا هم مسائل شرعی را رعایت و هم به من کمک کند. او قبل از اذان ظهر خودش را به وطن می‌رساند و نماز ظهر را می‌خواند و دوباره برمی‌گشت سر مزرعه تا روزه‌اش شکسته نشود. پسرم حتی روز شهادتش هم به من زنگ زد و گفت: مادر جان زنگ زدم تا حال شما را بپرسم. عاشق اهل بیت بود و ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت.

باز محمدمهدی
ما دو پسر به نام محمدمهدی و محمدجواد و یک دختر به نام مهدیه داشتیم. محمدمهدی که حین مأموریت به شهادت رسید و پسر دوممان محمدجواد هم بر اثر تشنج و ایست قلبی به رحمت خدا رفت. خیلی دوست داشتیم نام شهید را بین خانواده داشته باشیم تا اینکه در سال ۹۷ خداوند نوه دختری به ما عطا کرد و بار دیگر نام محمدمهدی در خانواده ما وارد شد.

همرزمان شهید
شهید محمدمهدی ایثاری در ۵مهرماه۱۳۸۲ وارد دانشگاه امام حسین (ع) و دانشکده افسری علوم و فنون پیاده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. ایشان به صورت داوطلبانه به عضویت یگان ویژه صابرین درآمده و دوره‌های سختی را هم پشت سر گذاشته بود. حدود ۹ماه دوره نیروی ویژه را در سال ۸۵ با موفقیت به پایان رساند و در طول دوره به دلیل جدیت و علاقه مورد توجه و تشویق فرماندهان قرار گرفته بود. در دوره جنگل، شهید ایثاری فرمانده تیم بود. وقتی گرا و مختصات منطقه‌ای را در جنگل‌های شمال که ۳۰کیلومتر فاصله داشت به ما دادند، تیم ایشان اولین تیمی بود که به هدف رسید و در اختتامیه جایزه دریافت کرد.

غسل شهادت
روز شهادتش را خوب به خاطر دارم. روز پنج‌شنبه ساعت ۱۰ یا ۱۰ و نیم بود که زودتر از روز‌های عادی از محل کار خارج شدم. همان لحظه صدای آمبولانسی را شنیدم که آژیرکشان از کنارم رد شد. سوار ماشین شدم و به سمت منزل رفتم. تازه اذان ظهر تمام شده بود که به خانه رسیدم. یکی از دوستانم زنگ زد و گفت: «سید خبر داری چه شده؟» گفتم نه مگه چه شده؟ گفت: «یک کایت سقوط کرده. مثل اینکه آقا مهدی ایثاری هم خلبانش بوده.» هاج و واج مانده بودم و فقط گوش می‌کردم. گفت: «سید می‌شنوی چی میگم، آقا مهدی شهید شد.» همینطور که به صحبت‌های دوستم گوش می‌کردم صدای آژیر آمبولانس در گوشم تداعی می‌شد. به یاد حرف چند روز قبلش افتادم. محمدمهدی می‌گفت: به زودی خبر دامادی‌ام را به تو می‌دهم. چه زود این پسر داماد شد! مبارکش باشد. او می‌دانست که رفتنی شده است. چند روز بعد، با همکارانش که صحبت می‌کردم، می‌گفتند: «آن روز مهدی خیلی زود از خواب بیدار شد و طبق معمول پنج‌شنبه‌ها استخر رفت. از استخر که برمی‌گشتیم مهدی گفت: غسل شهادت کردم.»

چه زود داماد شد
من، مهدی و برادرش آقا جواد با هم رفیق بودیم. با مهدی در یک دانشکده درس می‌خواندیم. همین هم باعث شد با هم رفیق‌تر شویم. بعد از اتمام درس هر دوی‌مان مشغول کار شدیم. مهدی مدتی را در سمنان خدمت کرد، اما بعد از مدت کوتاهی به یگان صابرین تهران منتقل شد و در نزدیکی محل کار من مشغول شد. این بهانه‌ای شد تا ارتباطمان بیشتر از قبل شود. هر هفته به او سر می‌زدم. درست یک هفته قبل از شهادتش، رفتم محل کارش تا سری به مهدی بزنم، اما حسابی سرش شلوغ بود. مهدی مربی خلبانی بود؛ خلبانی کایت. آن روز در حال آموزش به همکارانش بود. مهدی جوان پر جنب‌و‌جوش و مهربانی بود. با آن همه مشغله کاری، دقایقی همکلام شدیم. خسته شده بود و عرق از سر و صورتش می‌ریخت. گفتم: «آقا مهدی، سن و سالی ازت گذشته، کی میخواهی ازدواج کنی؟ پسر جان بجنب، دیگه داره دیر میشه.» نگاهی به من انداخت و گفت: «همین روزهاست که خبر دامادی‌ام را به شما بدهند.» سرش شلوغ بود و باید به کار‌های آموزشی‌اش می‌رسید. زودتر از روز‌های دیگر از مهدی خداحافظی کردم. چند وقت بعد خبر شهادتش را شنیدم.

پرواز با «۰۵»
یکی از همکارانش از لحظات شهادت مهدی اینگونه روایت می‌کند: «روز شهادتش یعنی ۲۳ خرداد ماه سال ۱۳۸۷، ساعت از هفت صبح گذشته بود. به گردان برگشتم. مهدی سفره مفصلی پهن کرده بود. نیمرو، نان بربری تازه و چای داغ. به مهدی گفتم این نان، نان شهرک نیست. گفت: امروز رفتم از افسریه نان خریدم. چون شما مهمان من بودید. یادم است که مهدی صبحانه چندانی نخورد، اما برای همکارانش که دیر رسیده بودند و زودتر می‌خواستند به پرواز برسند لقمه درست می‌کرد. ساعت ۷:۳۰ بود. ستون گردان‌های پیاده از مقابل آشیانه پروازی در حال عبور بود. ما هم در حال اجرای کار پروازمان بودیم. آن روز تمرین رساندن آذوقه به بچه‌های گردان‌های پیاده را داشتیم. بطری‌های آب معدنی را بسته‌بندی کردیم تا حین اجرای عملیات پرواز تمرینی، در نقطه مشخصی به وسیله چتر از هوا به نیرو‌های گردان برسانیم یا به اصطلاح «دراپ» کنیم. ساعت از هشت صبح گذشته بود. وسایل پروازی آماده شده بود. شهید علی صیادی پیش من آمد. گفت: با کدامیک از هواپیما‌ها پرواز کنیم؟ می‌دانستم او به «۰۵» علاقه دارد. من به این شهید ارادت خاصی داشتم. گفتم هرکدام از هواپیما‌ها را که دوست دارید. علی سراغ «۰۵» رفت.

ساعت حدود ۸:۱۷ بود. هواپیمای اول روی هدف بارریزی کرد. هواپیمای «۰۵» به خلبانی شهید علی صیادی و کمک آقا مهدی در ادامه مسیر، روی نقطه هدف قرار گرفت و بار را هم رها کرد، اما برای هواپیما مشکلی پیش آمده بود. هواپیما از سمت راست شروع به دوران و لوپ زدن و از دست دادن ارتفاع کرد. ما از ارتفاع بالاتر ناظر کار بودیم. هواپیمای آقا مهدی لحظه به لحظه به زمین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ناخودآگاه ذکری بر زبان هر دوی ما جاری شد «وای مادر»، «وای مادر» یا فاطمه الزهرا (س). هواپیما در کنار جاده و دقیقاً همان جایی که خاک نرمی ریخته شده بود از پهلوی راست به زمین برخورد کرد. کمی آنطرف‌تر کانکس، تانکر سوخت و تأسیسات با سازه‌های بتنی قرار داشت. کمی دورتر هم کاملاً صخره‌ای بود. هواپیما روی تل خاک به زمین برخورد کرد و دچار حریق نشد، اما روح بلند آقا مهدی عزیز به آسمان پر کشید.

دفترچه خمس
حدود دو ماه از شهادت محمدمهدی گذشته بود که تصمیم گرفتم وسایل اتاقش را جمع و جور کنم. کار بسیار سختی بود ولی باید به عنوان مسئول، وسایلش را جمع می‌کردم و به خانواده‌اش تحویل می‌دادم. به هر حال وسایل شهید را جمع کردم. در بین وسایلش دفترچه‌ای نظر من را به خود جلب کرد. دفترچه خمس محمدمهدی ایثاری بود. مهدی جوان بود. ازدواج نکرده بود، اموالی هم نداشت ولی بنا به تقید دینی که داشت خمس اموالش را پرداخت می‌کرد.

موتور هوندا
یکی از ویژگی‌های بارز شهید ایثاری تلاش و پرکاری‌اش بود، به طوری که از اول صبح تا پایان وقت اداری و بلکه تا پایان روز سرپا و فعال بود. پرنشاط به دنبال کار بود. وجدان کاری بالا و سرعت و دقت عمل داشت. به رغم سنگینی کار و سختی رفت و آمد، مشغول ادامه تحصیل در دانشگاه پیام نور بود. هوش و گیرایی بالایی داشت. صمیمی، با صفا و خنده‌رو بود. از دیگران با لبخند و گشاده‌رویی استقبال می‌کرد. اهل مشورت بود و حتی در جزئی‌ترین مسائل مانند خرید لباس با دوستانش مشورت می‌کرد. شیک‌پوش و آراسته و ظاهری مرتب داشت. با اخلاص و به دور از ریا و ظاهر‌سازی بود و به همین دلیل همه با ایشان زود می‌جوشیدند و دوستش داشتند. با محبت و مهربان بود. یک روز ماه رمضان موتور هوندایش را امانت گرفتم تا جایی بروم، گفتم کاری نداری؟ گفت: دم افطاره، دیدی کسی پیاده است، سوارش کن ثواب دارد. روحیه ایثارگری و از خودگذشتگی داشت. شهید ایثاری به واقع ایثارگر بود. اهل خیر رساندن و کمک به دیگران بود. دست و دلباز و بخشنده بود و وابستگی به مال دنیا نداشت. مهربان و اهل کمک به پدر و مادر بود. شهید بهمن مصائبی از همرزمان شهید مهدی بود که چند سال بعد از ایشان به شهادت رسید نقل می‌کرد که در دوره آموزشی به اتفاق هم در حرم مطهر امام رضا (ع) زیارت می‌کردیم. دیدم که شهید ایثاری از بقیه دوستان جدا شد و رو به ضریح گریه می‌کرد، به طوری که صورتش از اشک خیس شده بود.

مادر شهید

خبری در راه است
خبر شهادت مهدی را برادرشوهرم به من داد و گفت: محمدمهدی شهید شده است. گفتم نه! من خودم چند ساعت قبل با او حرف زدم، اما رفتن و آمدن‌های همسایه‌ها و فامیل خبر از شهادتش می‌داد. وقتی عکس‌ها و تصاویر مهدی را روی در و دیوار خانه و کوچه دیدم شهادتش را باور کردم. در نهایت بعد از ایام فاطمیه در ۲۳ خرداد ۸۷ حین بارریزی بسته‌های آب برای نیرو‌های در حال پیاده‌روی با کایت فوق سبک در اثر سقوط هواپیما همراه خلبان شهید علی صیادی آسمانی شدند. پیکر مهدی در امامزاده محمد دیباج آرام گرفته است.

منبع: روزنامه جوان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده