روایتی خواندنی از همسر شهید «جلال پیرحیاتی» را درذ سالروز شهادت می خوانید؛
به ایشان گفتم: که نمی شود، که ما زندگی نکنیم بچه احتیاج به پدر دارد به من گفت: به من جلوی هیچ فرزند شهیدی بچه هایم را بغل نمی کنم و با شما صحبت نمی کنم ، چون دلم نمی خواهد که آنها دلشان بشکند. خیلی سفارش خانواده های شهدا را به من می داد و می گفت: کاری نکن که خانواده شهدا از شما ناراضی باشند.
کاری نکنید که خانواده شهدا از شما ناراضی باشند

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید جلال پیر حیاتی / یکم آبان 1337 در نهاوند به دنیا آمد . دوران کودکی را در کنار خانواده متدین رشد یافت . دوران تحصیلات را تا مقطع دیپلم گذراند . پدر بزرگوارشان زمانیکه شهید جلال پیر حیاتی کلاس پنجم دبستان را می خواند فوت کرد . بعد از پیروزی انقلاب ایشان عضو فعال بسیج و بعد به خدمت سپاه پاسداران در آمد. ایشان متأهل بود و حاصل این ازدواج دو فرزند می باشد و با شروع جنگ شهید پیر حیاتی به طور مداوم در جبهه حضور داشت و بالاخره در تاریخ بیست و دوم دی 1365در شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر پاکش در یکی از روستاهای نهاوند به خاک سپرده شد .

روایتی خواندنی از زهرا چگینی همسر گرامی شهید «جلال پیرحیاتی» آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛

شبی که فردایش قرار بود برود جبهه، من خیلی بی قراری و گریه می کردم و گفتم: نمی خواهد شما به جبهه بروید. خیلی برایم صحبت کرد و گفت: جوانانی که شهید شده اند، مادرانی که بی پسر شدند، بچه های که بی پدر شدند، تکلیف آنها چه می شود؟... اگر می توانی اون دنیا جواب آنها را بدهی. اگر اون دنیا خانم فاطمه زهرا آمد و گفت: من حسینم را دادم، من عزیزانم را در راه خدا دادم، اگر می توانی جواب بدهی، من دیگر به جبهه نمی روم.

خلاصه این قدر با من صحبت کرد تا مرا قانع کرد و گفتم: من به خاطر حضرت زهرا و خانم زینب کبری و خانواده های شهدا تحمل می کنم، وقتی دید که من راضی شدم خیلی خوشحال شد و آن شب تا صبح نشست و برای دخترم سمیه چادر و مقنعه دوخت، و بود برای عروسک سمیه لباس دوخت، با سمیه خیلی بازی می کرد و خیلی خوشحال بود. گفت: خوشحالم که همچنین همسری دارم که برای حضرت زهرا و خانم زینب و خانواده های شهداء تحمل می کند. و فردای آن روز به جبهه اعزام شد.

یکی از جمعه های آن سالها که همسرم شهید نشده بود، با یاسر و سمیه و همسرم به نماز جمعه رفتیم، وقتی نماز جمعه تمام شد، از مصلا بیرون آمدم، من با پسرم بودم و همسرم با دخترم بود. که به اتفاق همسرم به منزل برویم همینکه جلال مرا دید به من گفت: برو آن طرف خیابان!...

اولش من خیلی ناراحت شدم و متوجه نشدم برای چه این حرف را زده، وقتی خودش آمد از ایشان پرسیدم چرا به من گفتی برو؟... همسرم در جواب گفت: وقتی شما و یاسر به طرف من می آمدید یکی از همسرهای شهدا که شهید دوست من بود با دو فرزندش آنجا بود، من رویم نشد که شما را سوار موتور کنم، جلوی این همسر شهید و بچه هایش گفتم شاید دلش شکسته و بگوید که من دارم یتیم داری می کنم و من زن و بچه ام را سوار موتور می کنم که حتی اشک از چشمانش جاری شد.

به ایشان گفتم: که نمی شود، که ما زندگی نکنیم بچه احتیاج به پدر دارد به من گفت: به من جلوی هیچ فرزند شهیدی بچه هایم را بغل نمی کنم و با شما صحبت نمی کنم ، چون دلم نمی خواهد که آنها دلشان بشکند. خیلی سفارش خانواده های شهدا را به من می داد و می گفت: کاری نکن که خانواده شهدا از شما ناراضی باشند.

خواهر زاده اش شهید گمنام شده بود، هر وقت نزد خواهرش می رفت گریه می کرد و به خواهرش می گفت: قول می دهم که نگذارم اسلحه طیب زمین بماند.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده