روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید «داود گنج خانلو»؛
یک روز قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند. مادر در خواب دیدند که فردی دو تا که سرشان بریده شده بود و خون ازشان بیرون می آمد، می برد صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که دو تا سرباز دنبال آدرس می کردند، رفتم جلو و به آنها گفتم، دنبال گنج خانلو می گردید.
وداع را با رفتارش به ما نشان داد

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید داود گنج خانلو/ بیست و ششم دی 1347، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش اسد و مادرش فاطمه نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. شاگرد کفاشی بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و یکم تیر 1367، در عین خوش بر اثر مصدومیت شیمیایی و اصابت گلوله به شکم و سینه، شهید شد. پیکر وی را در بهشت زهرای زادگاهش به خاک سپردند.

روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید «داود گنج خانلو» را در سالروز شهادتش می خوانید؛

دفعه آخری که مرخصی آمده بود به من را صدا زد و گفت: می خواهم هر چه را که دارم تقسیم کنم، ساعت را به مادر دادند و لباسهایش را بین خواهر و برادر خود تقسیم کردند. مادر از این کار او خیلی ناراحت شد. او را دعوا کرد که چرا این کار را می کنی، شب را خوابیدند. صبح زود از خواب بیدار شد و به مادر گفت که ناهار خوشمزه ای را درست کن.

که می خواهم برگردم و زیاد بخورم... این را گفت و از خانه خارج شد، به سراغ دوستانش رفته بود و از همه خداحافظی کرده بود. ناهار برگشت به خانه و به مادر گفت: مادر من این بار، بار آخری است که می آییم، برایم نقل می گیری و روی جنازه ام که آمد بریز.

وداع را با رفتارش به ما نشان داد

فردا صبح زود از خواب بیدار شد و راهی جبهه شد، اول مادر نمی خواست تا نزدیک ماشین برود. اما توی کوچه می رفت و پشت سرش را نگاه می کرد، نگاه های او باعث شد که ما در با این که بچه کوچک داشت او را رها کرد و دوان دوان او رفتم. او نیز خوشحال شد. و ساکش را توی ماشین گذاشت و خودش پایین آمد و از مادر باردیگر خداحافظی کرد.

یک روز قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند. مادر در خواب دیدند که فردی دو تا که سرشان بریده شده بود و خون ازشان بیرون می آمد، می برد صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که دو تا سرباز دنبال آدرس می کردند، رفتم جلو و به آنها گفتم، دنبال گنج خانلو می گردید.

آنها گفتند شما مادر او هستید؟... گفتم: بله... آنها گفتند: ما از او خبری نداریم، ما دنبال فرد دیگری هستم. من بیرون برای کاری رفتم و برگشتم دیدم که خانیمان شلوغ شده است، آنها تا شب چیزی به من نگفتند... ولی وقتی چشمان اشک بار مادرم را دیدم پی بردم که داود شهید شده است... حال عجیبی داشتم با اینکه من را آماده کرده بود برای شهادتش ولی دلم آرام نمی گرفت...

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده