«یک روز شهید سید محمدحسین تقوی به خانه آمد و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. بیتاب بود. خواستم آرام کنم نتوانستم، نگران بودم که شاید کسی از اقوام فوت کرده است ...» ادامه این خاطره از شهید معلم «سید محمدحسین تقوی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«شهید سید محمدحسین تقوی همیشه میگفت باید به همنوعان خودمان کمک کنیم، زیرا خدمت به خلق خدا، جلب رضای خداست لذا هر کاری را برای کسب رضایتمندی خداوند با محبت و کمک کردن به دیگران انجام میداد ...» ادامه این خاطره از شهید معلم «سید محمدحسین تقوی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«شهید سید محمدحسین تقوی با شهادت جوانها، به منزل میرفت و پارچهها را برمیداشت و برای کفن شهدا استفاده میکرد. بعداً که پدر شوهرم متوجه شد گفت این پسر چی کار میکنه دارو ندار مرا بُرد! ...» ادامه این خاطره از شهید «گنجعلی غیاثوندمحمدخانی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«دو روز از برگشتن من از جبهه نگذشته بود، که جنازه پسرم را به «قزوین» آوردند و دُرست دو روز بعد هم نامه پسرم رسید، که نوشته بود: «پدر جان! من راضی به زحمت شما نبودم که به «آبادان» برای دیدن من بیایید. من نامه شما را خواندم و میدانم که این آخرین دیدار من با خانوادهام میباشد ...» ادامه این خاطره از شهید «گنجعلی غیاثوندمحمدخانی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«۱۰ بار خواب دیدم تو شهید شدی و من سر قبر تو گریه میکردم، ولی بهرام جان نوشته بودند که بچهها از جبهه آمدهاند. ولی بهرام نیامده است من هم فکر کردم تو شهید شدهای اینها برای من نمینویسند ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
« توی سنگر اجتماعی ما ۵ نفر بودیم و هر شب که برای نگهبانی نوبت من میشد واقعاً ترس عجیبی داشتم و هر لحظه احساس میکردم در کمین دشمن و کشته شدن هستم ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.