مختصری اززندگینامه شهید والامقام محمدرضا كمال ناديان
نام شهید: محمدرضا كمال ناديان
تاریخ تولد : 1341
محل تولد: ماهشهر
تاریخ شهادت:1360
زندگي نامه
محمدرضا كمال ناديان در سال 1341 در ماهشهر متولد شد و تا چندسال از عمرش را آنجا سپري كرد بعد از آن به علت اينكه پدرش به جزيره خارك آمد با خانواده شان به اين جزيره وارد شد او از همان دوران طفوليت نسبت به مسائل كه در اطرافش مي گذشت كنجكاو بود و بيشتر از تمام مسائل به مسئله نظام و نظامي علاقه داشت با اطرافيانش هميشه بهترين نمونه اخلاق را بروز مي داد. بعد از به اتمام رساندن دوران ابتدايي در كلاس سوم راهنمايي بود كه انقلاب كبير اسلامي به وقوع پيوست و او سعي در منسجم كردن تمامي قواي فكري و مادي خود برعليه منافقاني كه بعد از انقلاب مي خواستند ضربه وارد كنند اين بود كه تا فهميد كه سپاه تشكيل گروههاي ذخيره داده است خود را معرفي كرده او در طول اين دوره هاي نظامي – سياسي ذوق خود را نشان داد و هميشه موفق بود و مسئول آموزش گروه مي گفت كه آموزشهايي را كه اينها فراگرفته اند پاسدارهاي خودمان نديده اند و عجبا كه واقعاً از پس آن برمي آمدند در طي يكسال كه وارد گروه ذخيره شده بود به شدت در مقابل منافقان ايستاد تا حدي كه يكي دوبار با آنها زد و خورد داشت و آنقدر از او مي ترسيدند كه قصد كرده بودند (منافقان) كه چندنفري او را بزنند و به او اولتيماتوم مي دادند و تهديدش مي كردند ولي او كسي بود كه دلش از نور ايمان قرص شده بود و حتي خودش بي مهابا به دنبال خطر مي رفت.
بهترين ورزش در نزد او وزنه برداري و بعد از آن كاراته بود و در اين دو ورزش موفقيتهايي كسب كرده بود و به دوستانش نيز اين ورزشها را ياد مي داد. علاقه او نسبت به گروه ذخيره آنقدر بود كه نام گروه را كه شهادت طلبان بود در تمامي دفترهايش مي نوشت و با تمامي اين مسائل كه روحي بلندپرواز داشت و طاقت نداشت كه خود را در اين جزيره 4×8 محصور كند. وقتي كه اخبار راجع به كردستان را مي شنيد ديگر اصلاً انگار از خود بيخود مي شد تا اينكه نبرد در كردستان بالا گرفت و او عازم آنجا شد بدون اينكه به اطرافيانش خصوصاً پدر و مادرش اين موضوع را بيان كند. او در مرداد ماه سال 1359 به كردستان رفت قبل از آن بارها به فرمانده عمليات سپاه مراجعه مي كرد و مي گفت برادر ما را به كردستان اعزام كنيد ولي آنان به علت موقعيت استراتژيكي جزيره امتناع مي ورزيدند او آنقدر ناراحت مي شد كه شبها تا ديروقت با رفقايش در محل سپاه در اين مورد صحبت مي كردند او وقتي رفت انگار كه كسي او را فرامي خواند خوشحال و مشتاق به سوي محل حرب رفت تا حق را زنده و جاويد نگه دارد بعد از دو ماه اولين و آخرين نامه را براي پدرش نوشت و در آن ذكر كرد كه اسير است و در زندان شماره يك كومله اي ها در مهاباد است ولي او در نامه ذكر نكرده بود كه قرار است روح بزرگش را از جسم كوچكش آزاد كنند بعد از آن ديگر خبري از او نشد تا اينكه در مهرماه سال 60 خبر شهادتش را آوردند بعد از 7 روز جسدش را براي تدفين به گچساران آوردند.
مي گويند وقتي كه نيروهاي مسلح در كردستان مشغول پاكسازي شدند اين حزب فاسدكار فاسق بعضي از نيروها را كشته و بعضي را با خود مي بردند تا آنكه به كوهستان پناهنده شدند زيرا كه نيروهاي مسلح بيشتر شهرها و روستاها را پاكسازي و آزاد كرده بودند نيروهاي اسير و زنداني ها را در يك محلي حصارشكل كه دور تا دورش سيم خاردار كشيده شده بود نگهداري مي كردند و محمدرضا نيز جزء آنها بوده است بعد از مدتي يك شب محمدرضا با اجراي يك فن كاراته نگهبان را از پا درمي آورد و زنداني ها را فراري مي دهد كه حدوداً تعداد آنها در حدود 120 الي 150 نفر بوده است ولي يكي از آن ضدانقلاب هاي تك تيرانداز بالا او را مي زند و تير در سينه او مي نشيند و او مي افتد البته او تمامي زندانيان را آزاد كرده بود و اكنون نيز خودش از زندان جسم آزاد شده بود.
آري اينچنين انسانهايي ما در طول تاريخ داشته ايم كه دشمنان حتي از جسد سالم آنان نيز مي ترسيدند لذا جسدش را نيز تكه تكه مي كنند تا بلكه خشمشان و ترسشان را فرونشانند.