مختصری از زندگینامه شهيد والا مقام خليل مندني زاده
نام شهید : خليل
نام پدر : علی قیصر
تاریخ تولد : 1345
محل تولد : گچساران
تاریخ شهادت : 66/4/30
محل شهادت : سومار
زیارتگاه : گلزار شهدای گچساران
زندگينامه
شهيد خليل مندني زادهدر تاريخ 29 شهريور 1345 در خانواده اي بسيار تنگدست و فقير به دنيا آمد. شهيد در همان زمان كودكي بسيار خوب روي و مهربان بود و چهره اي بسيار شاد و نوراني داشت. او دوران ابتدايي را در شهر گچساران شروع كرد. در آن زمان كه شهيد كودكي 7-6 ساله بود، وضعيت مالي خانواده خيلي بد بود. پدر خانواده برالي مردم باربري مي كرد تا خرج روزانه را دربياورد. عصر كه مي شد با تني خسته و درآمد كمي به بدست آورده بود به خانه برمي گشت. وقتي كه در را مي زد شهيد در را باز مي كرد و با لبخند شيرين و دلنشيني كه بر لب داشت خستگي را از تن پدر در مي كرد و با تبسمي شيرين سلام مي كرد و خسته نباشي مي گفت. پدر وقتي كه اين صحنه را مي ديد از ديدن چهره شاد خليل خوشحال مي شد و شايد تمام غصه ها و بدبختيها را فراموش مي كرد. خليل حالا در سن نوجواني بود يعني دوران راهنمايي را تازه شروع كرده بود. او با تمام توان سعي و كوشش مي كردو با تمام بدبختي و تنگدستي درس مي خواند كه شايد به هدفي كه داشت مي رسيد. زندگي شهيد كم و بيش همه اش خاطره بود. منظور از خاطره خاطرات بد و سختي كه در زندگي فقيرانه آن بود. آن زمان تنها پدر بود و يك گاري دستي و منتظر مي ماند تا كسي باري به او بدهد و او بتواند خرج زن و دو پسر و يك دخترش را دربياورد. شهيد به خوبي اين مساله را درك مي كرد. در آن سن كمي كه شايدكمتر نوجواني به اين مساله ها فكرمي كرد. ما در آن زمان زندگي ساده و فقيرانه اي داشتيم. خليل حالا كلاس سوم راهنمايي بود. يك روز بعد از ظهر گرم تابستان بود ما همه از شدت زير يك درخت بيد كه در حياط كوچك خانه مان بود نشسته بوديم و كمي آب به دست و صورتمان مي زديم كه يكي در حياط را به صدا درآورد، خليل رفت و در را باز كرد و بعد از چند دقيقه با لبخند برگشت و گفت مژده بدهيد براي پدر كاري پيدا شده و همه خوشحال شديم، پدر از خوشحالي بلند شد و گفت پسرم چه خبر خوبي دادي ان شاءالله كه هميشه خوش خبر باشي. يك كاري كه با همان كار قبلي كمي فرق داشت، پدر استخدام شده بود يعني در شهرداري به عنوان رفتگر شهرداري كار مي كرد. شهيد دوران راهنمايي را به پايان رسانيد و در همه امتحانات با نمره خوب و موفقي قبول شد و تازه دوران دبيرستان را شروع كرده بود كه در اين دوره همه را به خوبي و موفقيت تا سوم دبيرستان رسانيد. سال آخر را تازه شروع كرده بود او تمام تلاش خود را مي كرد تا به دانشگاه راه يابد. يك روز ظهر كه از دبيرستان برمي گشت به خانه ما آمد. وقتي كه نشست ديدم كه دفترچه كوچك سفيدرنگي در دستش است. پرسيدم خليل جان اين دفترچه چيست گفت اين دفترچه حاضر به خدمت است گفتم يعني چه؟ گفت: يعني خدمت مقدس سربازي. به او گفتم چرا به اين زودي تو كه هنوز درست تمام نشده با لحن شيرين و دلنشيني گفت: اي خواهر جان اين خدمت مقدس مانند وزنه اي به وزن صد تن بر دوشم سنگيني مي كند، نمي توانم اين بار سنگين را تحمل كنم بايد به وظيفه انساني خودم عمل كنم. بعد از مدتي دوران پاياني دبيرستان را هم با موفقيت به پايان رسانيد. رشته درسي شهيد اقتصاد بود. چندي بعد براي ورود به امتحانات دانشگاه امتحان داد. بعد از امتحانات دانشگاه به خدمت مقدس سربازي رفت. شهيد بزرگوار را به شهر شيراز بردند. ايشان در تيپ 55 هوابرد نيروي هوايي شيراز خدمت مقدس سربازي و دوران آموزشي را شروع كرد. شهيد دوران آموزشي سختي را گذرانيد. يك روز كه ماه مبارك رمضان بود، شهيد روزه بودند او نماز و روزه اش را در تمام طول عمر كوتاهي كه داشت هيچ وقت فراموش نمي كرد و هميشه مرا كه از لحاظ سني دو سال از او بزرگتر بودم نصيحت مي كرد و مي گفت هميشه راه خدا را پيش بگيريد تا موفق باشيد.
شهيد عزيز از دوران آموزشي كه چتر بازي را انجام مي داد برايم يك خاطره تعريف كرد. گفتند كه يك روز براي آموزشي چتر بازي ما را به بيرون شيراز بردند قرار بود كه از هواپيما با چتر به بيرون بپريم. من در آن موقع روزه بودم وقتي از هواپيما به زمين پرتاب شدم حالت سرگيجه به من دست داد طوري كه از پشت سر محكم به زمين خوردم وقتي كه حالم بهتر شد يكي از فرماندهان به من مي گفت سرباز عزيز شما يا روزه بگيريد يا چتربازي كنيد. من گفتم كه جناب فرمانده هر دو، دو وظيفه الهي است و من با جان و دل هر دو را مي پذيرم.
شهيد بزرگوار در ميان دوهزار سرباز نمونه شناخته شد. او در مدت كم دوران سربازي يعني حدود هشت ماه داراي سه درجه شدند و به درجه گروهبان يكم رسيدند. موقع آن رسيده بود كه به جبهه سومار اعزام شود، موقع خداحافظي نزد ما برگشت، رو به من كرد و گفت خواهر عزيزم من به جبهه حق عليه باطل مي روم تو مرا حلال كن. از من اين نصيحت را بپذير كه ما همچون عروسك خيمه شب بازي در دست ديو سرنوشت هستيم، نبايد خود را در مقابل اين ديو ضعيف و ناتوان نشان دهيم با سختي هاي زندگي مبارزه كن و اميدوارم موفق باشي. شهيد به جبهه سومار رفتند، تقريبا 2 روز در جبهه بودند كه يك نامه به دست من رسيد . من آن نامه كه اول آن را به نام پيودن دهنده قلبها شروع كرده بود به عنوان يك سند خوب سرمشق زندگي ام قرار داده ام و هر وقت كه روزگار با من ناسازگاري مي كند من به سراغ آن نامه مي روم و با خواندن آن قلبم را تسكين مي دهم .
خصوصيات اخلاقي شهيد زبان مادرش :
به خدا قسم اين بچه را با بدبختي بزرگ كردم درس خواند تا ديپلم گرفت. نماز و روزه اش هرگز قطع نمي شد. دانشكده افسري قبول شد اما به علت فقر مالي نتوانست به دانشگاه راه پيدا كند. گفتم پيش فرمانده ات مي آيم كه تو را به جبهه نبرند گفت براي خدا آبرويم را نبر، جنگ است بگذار بروم من شانس شهيد شدن ندارم شايد تركشي بخورم و برگردم. 28 روز بيشتر جبهه نبود، يك نفر از پيش او آمد و گفت سلام مادرم را برسان و بگو 20 محرم مي آيم در فكر من نباش در طول اين 28 روز شهيد شد. يك هفته پس از شهادتش خوابش را ديدم كه آمد گفتم آمدي؟ گفت: مرا سيل برد، نتوانستم او را ببوسم . بالش زير پايش گذاشتم. گفت به ابوالفضل تو مرا نمي شناسي. گفتم : چرا؟ دو مرتبه تكرار كرد و از درب منزل بيرون رفت.