شهدای شهریورماه
من دراين‌دنيا هيچ چيز ندارم به غيرازيك‌جان‌كه آن‌را فداى اسلام ومسلمين‌ميكنم.ازكليه برادران و خواهرانم ميخواهم كه نماز را بپاى دارند و از نماز سرپيچى نكنند و از عبادت دست برندارند تا آنجا كه مى توانند جلوى ضد انقلاب را بگيرند.

                       

نام شهید : عبدالخالق

نام پدر : رمضان

تاریخ تولد : 1342

محل تولد : لنده

تاریخ شهادت : 65/6/22

محل شهادت : جزیره مجنون

زیارتگاه : گلزار شهداي لنده

 

وصیتنامه

بنام الله

من دراين‌دنيا هيچ چيز ندارم به غيرازيك‌جان‌كه آن‌را فداى اسلام ومسلمين‌ميكنم.ازكليه برادران و خواهرانم ميخواهم كه نماز را بپاى دارند و از نماز سرپيچى نكنند و از عبادت دست برندارند تا آنجا كه مى توانند جلوى ضد انقلاب را بگيرندو ينده اگر شهيد شدم براى من گريه و زارى نكنيد زيرا شهادت كمال انسان است و از خواهرم و مادرم مى خواهم كه جامعه سياه براى من نپوشيدوگريه‌نكنيدزيرا باگريه‌شمادشمن سوء استفاده مى‌كند.از برادرانم مى‌خواهم 

كه برادركوچكم سبزعلى را نگهدارى‌كنيدونگذاريد ناراحتى براى‌آنهارخ دهد .(من‌الله‌التوفيق)

پيام شهيد :

من در اين دنيا هيچ چيز به غير از يك جان كه آنرا هم فداي اسلام و مسلمين مي كنم ندارم . از كليه مسلمين مي خواهم نماز را به جاي آورند و از عبادت دست برندارند ، جلوي ضدانقلابيون را بگيرند . از خواهر و مادرم مي خواهم كه جامه سياه براي من نپوشند و گريه نكنند زيرا دشمن از گريه شما سوءاستفاده مي كند .

خاطرات:

موضوع انشاء دانش آموزان ، رنگ و بوي شهادت گرفته بود مدتي بود كه بچه هاي كوچه همه در مورد شهيدي از تبار عاشقان حسين(ع) انشاء مي نوشتند . براي همه جاي سوال بود كه چرا بچه ها اين قدر به اين شهيد علاقمند شده بودند . عزيزي مي گفت بچه ها بيخود به كسي علاقمند نمي شوند . ديگري جواب مي داد هر وقت عبدالخالق از جبهه برمي گشت دست بچه ام را مي گرفتم و پيش او مي رفتم نامه اي به دست او مي دادم تا به دست شوهرم كه در جبهه بود برساند . عبدالخالق با لبخندي سرشار از عطوفت و مهرباني نامه ام را مي گرفت و دست نوازش به سر بچه ام مي كشيد و مي گفت : نگران نباش پدرت برمي گردد . بچه ام هميشه اين خاطره را دوست مي داشت . عبدالخالق مرد خستگي ناپذيري بود . يكي ديگر از اين دانش آموزان مي گفت : وقتي پدرم از جبهه برمي گشت مي گفت : عبدالخالق يك مرد خدايي است ، همه رزمندگان او را دوست دارند . يك روز همراه مادرم پيش او رفتيم تا نامه پدرم را به او بدهيم ، اين بار مشكل بود كه او را بشناسم يك لحظه جا خوردم ... نكند اين آن مرد مبارز ... آن مرد خدايي نباشد . چهره بشاش و خندانش اين بار فرق /تغيير كرده بود . همانند مسافري كه از قافله اي دور مانده باشد ... كسي كه تمام اميدش به رفتن بود اما اين بار مجبور بود چند صباحي بماند ... چهره اش محزون و نالان بود اما برقي از اميد به وصال در چشمانش / «چشمش» آشكار شده بود . آري او اينك يك جانباز است كه يك دست و يك چشم خود را به امامش و دين خود هديه نمود . مادرم نامه را پنهان كرده بود و آهسته به مادر پيرش گفت: شايد اين بار او نخواهد به جبهه برگردد. مادر مهربان عبدالخالق جواب داد : نه – هركاري مي كنيم او راضي نمي شود كه بماند .با اينكه تازه از جبهه با اين حال بيمارش برگشته ، فردا دوباره قصد رفتن دارد . و مادر كه فرزند عاشق خويش را مي شناخت مادر كه فرزند خويش را پرورش يافته مكتب مولايش مي ديد ، مادر هرچند پير به نظر مي رسيد اما دلش را با نام «يا حسين ياور رزمندگان باش» جوان نگه داشت با لبخندي لبريز از مهر نامه را از دست مادرم گرفت و در ساك جبهه پسر گذاشت . در اين لحظه عبدالخالق مشغول راز و نياز با معبود خويش بود و من مات و مبهوت به تماشاي دستان پر از دعايي شده بودم كه بوي عطرش فضا را آكنده از عشق به معبود مي كرد . به راستي اين مردان خدايي چگونه عشق را شناختند كه اينگونه در رسيدن به او بي تاب و بي قرارند و اينان كدامين حديث عاشقي را تفسير نمودند كه در راه رسيدن به معشوق خويش سر از پا نمي شناسند . آري عبدالخالق ، عبد عاشقي بود كه خالقش تمامي خوبيها ، محبت ها ، خشوع و فروتني ها را در وجود او خلق كرده بود . او عبد خاشعي بود كه خشوع و فروتني اش در دل كودك و نوجوان و جوان چنان رخنه كرده بود كه امروز از او تصويري از يك فرشته را در ذهن دارند . بياييد در نوشته هايمان بنويسيم عبدالخالق ، عبد عاشقي بود كه در مكتب سرور و سالارش آقا امام حسين (ع) جانش را هديه نمود . اول يك دست و يك چشم و بعد تمامي وجودش را ...

 روحش شاد و یادش گرامی 

منبع: بنیاد شهید وامور ایثارگران استان کهگیلویه وبویراحمد

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده