داستانی از «مصطفی تمنایی»
پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۳۰
نوید شاهد - داستان کوتاه «تکون نخور تا گندش درنیومده» یکی از مجموع داستان‌های کتاب «سُمبات» نوشته «مصطفی تمنایی» و منتشر شده توسط نشر شاهد است که نویسنده در این کتاب کوشیده بر مبنای خاطرات رزمندگان از دوران دفاع مقدس در 14 داستان از شیرین‌کاری‌های بامزه و جذاب، به موضوع تدارکاتچی‌ها و افراد پشت صحنه جنگ بپردازد. در خلال این داستان‌ها، تصاویری به صورت سیاه‌قلم کار شده است تا مخاطب نوجوانِ این اثر بتواند با متن کتاب ارتباط بهتری برقرار کند. در بخشی از این داستان کوتاه آمده است که: «دوستش هم متوجه شد ولی از شدت ترس جُم نخورد: صداش رو در نیار. تکون بخوری گندش در اومده. چی چی رو صـداش رو در نیـار؟! الان می‌رسـند بـه مـا و اگـه بفهمنـد زنده‌ایـم، سکـته می‌زننـد. اینا نمی‌دوننـد کـه مـا جنـازه نیسـتیم.»

تکون نخور تا گندش در نیومده/ کتاب سمبات

نوید شاهد: مینی‌بـوس یک راست از در دژبانـی پادگان آمد و پیچید کنار صبح‌گاه و ســیاهی چند چادر صحرایی. گروه تعمیرکارها خســته و تلوتلوخــوران، یکی‌یکی پیاده شدند. چند نفری رفتند سراغ چادر نزدیک‌تـر. چند نفـری هــم راه کــج کردنــد بــه طــرف چــادر پشــتی و تــا رســید بــه چــادر پشــتی، خودشــون رو رهــا کردنــد روی زمیــن و پتوهایــی کــه تــوی تاریکــی کنــاری تلنبـار شـده بـود، برداشـتند و کشـیدند روی خودشـان. یکـی از تعمیرکارهـا کـه چشـم و چـار تیزبینـی داشـت، آرام رو بـه بقیـه گفـت:

هیــس! فقــط ســر و صــدا نکنیــد؛ چــون انــگار چــادر خالــی نیســت. چندتایــی هــم اون ســر چــادر خوابیدنــد.

ولی کسی گوش خــودش را بدهکار نمی‌دیــد. از فــرط خســتگی، هنــوز نیافتاده، زودی خوابشــان بــرد.

سپیده نــزده، رزمنــده‌ای پــرده برزنتــی آن ســر چــادر را بــالا زد و بــا چشم‌هایی گریــان و حالتــی نــالان، ایــن پــا و آن پــا کــرد تــا دوســتش از پشــت فرمــان آمبولانـس بیایــد پاییــن. تــا راننــده آمــد، هــر دو دســت بردنــد بــه زیــر تــن افــرادی کــه کنار دســت تعمیرکارهــا خوابیــده بودنــد. یکـی از تعمیرکارهـا از خـواب پریـد و سـرک کشـید تـا ببینـد چـه شـده! تـازه شسـتش خبـردار شـد کـه ای دل غافـل، آن همـه سـاعت تـوی چـادر تعاون و کنار یک ردیف چندتایی از جنازه‌ها خوابیده‌اند! ســرش را دوبــاره بــرد زیــر پتــو و یــواش و ریــز دوســتش را صــدا زد:

هی! اینجا رو ببین.

دوستش هم متوجه شد ولی از شدت ترس جُم نخورد:

صداش رو در نیار. تکون بخوری گندش در اومده.

چی چی رو صـداش رو در نیـار؟! الان می‌رسـند بـه مـا و اگـه بفهمنـد زنده‌ایـم، سکـته می‌زننـد. اینا نمی‌دوننـد کـه مـا جنـازه نیسـتیم.

آره، عین خودمون که دیشب حالیمون نشد اینا جنازه‌اند.

خب، عقل کل! تو میگی چه کنیم حالا؟

هیچــی، فقــط بایــد یــه طــوری تکــون بخوریــم کــه دورا دور بترســند؛ چـون اگه دستشون به تن ما بخوره و بفهمند زنده‌ایم، ترسشون بیشتر میشه.

باشه ولی من یکی که نمیتونم.

چرا؟ چت شده؟ بختک افتاده روت یا دست و پات خواب رفته؟!

نه بابا! تمام تنم از ترس خشک شده. عین چوب.

خـب، مـن میگم همینطــور پــچ پــچ کنیــم بلکــه متوجــه بشــن.

باشه. پس یه کم بلندتر.

 گلومم خشک شده.

ای بمیری تو.

المصــب! همیــن «ای بمیــری تــو» رو بلندتــر بگـو بـه مـن.

تعمیـرکار دسـت چپـی آرام سـر چرخانـد: فقـط سـه جنـازه دیگـر تـوی چـادر مانـده بـود تـا دسـت نیروهـای تعـاون بهـش برسـد. نفـس خـودش را تـوی سـینه نگـه داشـت و سـپس آزاد کـرد:

ای بمیری تو!

راننـده آمبولانس که مچ پـای یکی از جنازه‌هـا را گرفتـه بـود، ناگهـان درجا رهـا کـرد، پا گذاشت به فرار و عین جن دیده‌ها هـوار کشـید:

آآآآآی ی، مرده زنده شده... مرده زنده شده...!

همرزمش هم پشت سرش. حالا ندو کی بدو...

از فردا، تعمیرکارهـا هر کجای پـادگان کـه نیروهای تعاون را می‌دیدنـد، آچار و پیچ گوشتی را برایشان تــوی هوا تکان می‌دادنــد و صــدای لولــو در می‌آوردنـد: خووووووووو!

تعاونی‌هـا هم از دیدن آن‌هـا بـا خنـده پـا بـه فرار می‌گذاشــتند!

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده