يکشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۱۲
نوید شاهد-  «مصطفی تمنایی» در کتاب «سمبات» داستانی خواندنی از راننده خانمی که با شجاعت برای جبهه با تریلی بار مهمات می برد را روایت کرده که در ادامه می خوانید.

راننده ی خانمی که با تریلی بار مهمات به جبهه می برد

نوید شاهد: 

مسوؤل ترابری گوشی را گذاشت روی پایه تلفن و از جا بلند شد:

 یعنی چـی؟! زن، اونم راننده، اونم تریلی، اینجــا، تــوی جبهــه؟!

حاشــا و کلا!

یـک آن دوبـاره نشسـت روی صندلـی، تلفـن را برداشـت تـا شـماره دژبـان را بگیرد:

 آقا! شما مطمئنی اشتباه نکردی؟!

  نه به موت قسم حاج علی! خودت بیا ببین.

 آخه مرد حسابی! یه چیزی می گی هــا. بیــن پنــج ـ شــیش هــزار راننــده ای کــه اومدنــد جنــوب و رفتنــد، یــه زن هــم تــا حــالا نبــوده. نــه شـوفر، نه کمک شوفر، نه هیچـی. یعنــی وای به حالت اگه سربه ســر مــن گذاشــته باشــی!

 باشه، حساب ما پاکه. تازه بارش هم مهماته به کل!

نه بابا! لابد یه راست هم می خواد بره خط شلمچه؟!

 دژبان خنده ای از پشت گوشی تحویل او داد:

 ... خودش که ایـن طــوری میگــه ولــی شــما بایســت تشــخیص و اجازه بدی. ما فقط طناب بالاو پاییـن می کنیـم. بـه مـا فقـط همیـن رو گفتند کــه انجام بدیم. بیش تــر از ایــن فضولیــش بــه مــا نیومــده.

 آفرین، حالا اجازه بده بیاد تو مقر. بفرستش پیش من.

چشم، حاج علی! شــما به چشم های ما بیشتر از این تلفنهــای قورباغـه ای اعتمـاد کـن. ولـی یـه چیـزی، البتـه ببخشـید هـا.

 ها، چیه؟ بگو.

 میگم اگه خود شما بیایی یه سر دم دژبانی، بلکه بهتر باشه.

 چرا آخه.

آخـه اگـه ایـن خانـوم بیـاد تـوی مقـر، معلـوم نیسـت کسـی بـه شـک نیافته و بازداشتش نکننـد! دردسر میشـه حاجـی! خـودت بیـا یـه تُـک پـا.

 حاج علـی رفـت دم در دژبانـی مقـر: یـک تریلـی روشـن، بـا بـار مهمـات زیـر پـای یـک راننـده زن ایسـتاده بـود تـا اجـازه ورود بگیـرد:

آخـه خانـوم محتـرم! شـما رو کـی فرسـتاده ایـن جـا؟! بـرای چـی راه افتـادی و اومـدی جبهـه؟! بفرماییـد بریـد لطفـا.

 و هنوز جوابی از راننده نگرفته، رو به دژبان کرد و گفت:

ردش کنید بره همون جایی که اعزام شده. مسخرش رو درآوردند!

 راننده پرید پایین، خودش را به حاج علی رساند و با غیظ گفت:

 حاج آقا! شما مثل اینکه مسؤول این جا هستی.

 این طور میگن.

آره، ایـن طور شنوفتم. و اگه آب دهنده باشی و رییس این هــا، پـس بایـد خـودت هـم جـواب مـن رو بـدی، چـون بـه مـن گفتنـد همـه این بار رو تحویل آب دهنــده بــده.

حاج علــی در جــا ایســتاد. حســابی از دســت زن شــوکه شــده بــود. صــدا از کسـی بـه گـوش او رسـیده بـود کـه بـه جنسـیت زن بـود و بـه هویـت و شـخصیت، یـک مـرد:

 اصن مگه شیر نـرو ماده داره که منو بعد این همه راه می خـوای برگردونی؟!

 حاج علی بیشتر جا خورد:

خب، اقلکم بگید ببینم از کجا اعزام شدید؟

من یه راست از مشهد اومدم جنوب.

 خیلـی خــب، ولــی شرمنده، من نمیتونــم اجــازه بــدم از ایــن جلوتــر بریـد شـما.

 چرا ؟ مگه طوری میشه؟

نه، برام مسوولیت داره. کلی حـرف و حدیـث میشــه و از فــرداش بایـد کلاهـم رو بـذارم بالاتـر!

 زن اصرار می کرد و علی آب دهنده نمی پذیرفت.

 دست آخر زور حاج علی به ماده شیر چربید:

همین جا می مونید تـا ساعتی که یکی از راننده هــای مــا تریلــی شــما رو ببــر جلــو، خالــی کنــه و برگــرده.

  باشـه، حـالا کـه اینطـوره حرفـی نیـس. هـدف منـم همیـن رسـوندن مهمـات بـه عملیاتـه. حـالا بـه هـر صورتـش.

ممنون، خواهر! دست شما درد نکنه. شیرزن بمونید ایشالا.

منبع: کتاب سمبات/ مصطفی تمنایی/ ناشر: نشر شاهد

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده