داستان طنز دفاع مقدس
چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۴۰
نوید شاهد – «ترکش های ولگرد» عنوان کتابی از «داوود امیریان» است که توسط «نشر شاهد» برای گروه سنی نوجوان منتشر شده است. در جلد اول این مجموعه با عنوان «برادران مزدور» داستانی خواندنی روایت شده که محور آن نوجوانانی است که خود را جزو یاران امام زمان (عج) می دانستند. این داستان خواندنی را در ادامه می خوانید.

 

افرادی که خود را جزو یاران امام زمان (عج) می دانستند

نوید شاهد:

نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم. بچه های «شهرری» کچلمان کرده بودند، آن ها سه نفر بودند: منصور، مجید و یونس. هی چپ می رفتند و راست می آمدند می گفتند: «ما اینیم، به سربازان آقا امام زمان چپ چپ نگاه نکنید وگرنه چشم و چالتان چپول می شود!»

ما هم حرص خوردیم و لام تا کام حرف نمی زدیم یعنی اولش که از سرکلاس عقیدتی آمدیم بیرون و حضرات شروع به اضافۀ ادب کردند سعی کردیم جلویشان در بیاییم، اما وقتی حدیث و روایت ها را رو کردند کم آوردیم و سنگ روی یخ شدیم.

ما در پادگان آموزشی بودیم و برای رفتن به جبهه دوره های نظامی را می گذراندیم. مربی ایدئولوژی یا عقیدتی ما روحانی تپل با مزه ای بود که لهجۀ آذری اش به مدد حرف های شیرین و با مزه اش می آمد و ما را حسابی می خنداند.

حاج  آقا با آن صورت خوش ترکیب و ریش جو گندمی و عمامۀ سفید و عبای قهوه ای و نعلین براق و شکم ورقلمبیده اش محبوبیت غریبی بین بچه ها پیدا کرده بود. لابه لای حرف هایش احکام هم می گفت و با مثال های شیرینش ما را روده بر می کرد.

آن روز حاج آقا شروع کرد و به توضیح علائم ظهور آقا امام زمان (عج) و حرف کشید به سیصد و سیزده یار وفادارش، حاج آقا گفت: «طبق احادیث و روایت چند نفر از یاران آقا از شهرری هستند.»

این سه نفر را می گویی، انگار قاصد آقا  آمده دم در و می گوید که شما سه تا تحفه کفش و کلاه کنید و بیایید، دیگر ما را آدم حساب نمی کردند. اولش با هم اختلاف داشتند که کدامشان جزو آن چند نفر اهل شهر ری هستند و به هم بُراق می شدند و می خواستند به  سر و صورت یکدیگر پنجول بکشند اما نمی دانم چطور شد به تفاهم رسیدند که حتما هر سه جزو آن نفرات هستند.

آن ها شدند نژاد برتر و ما شدیم نژاد پَست، باد تو کله شان افتاد و چند روز اول زودتر از همه سر صف نماز جماعت حاضر بودند و قیافۀ عارفان و زاهدان را به خود گرفتند. حتی موهای ژولیدۀ منصور شانه خورد و مرتب شد، یونس با آن چشمان ورقلمبیده و دندان اسبی اش که همیشه هرّ و کر می کرد شد متین و کم حرف و سر به راه، ما هم حرفی نمی زدیم و اصلا نمی دانستیم چه کنیم. کار به جایی رسید که خودمان هم داشت باورمان می شد که نکند این تحفه های شهر ری جدُی چیزی هستند و ما نمی دانیم، تا این که «رحیم ناقلا» قاطی کرد. اول چند دعوای مفصل با مجید که دوست صمیمی اش بود راه انداخت و پتۀ آن سه نفر را انداخت روی آب، رحیم رفت تو سینۀ آن ها و شروع کرد به داد و هوار کردن.

بسه، دیوانه شدم. حالا واسۀ ما آدم شدید؟ ببینم آقا مجید، کی بود می گفت که تا چند ماه پیش کفترباز قهاری بوده و با دوربین هم آسمانی را دید می زده، هم سر محله شان را؟ آقای منصور دندون اسبی کی بود می گفت که تا قبل از آمدن به پادگان حتی نماز خوندن بلد نبوده؟ ببینم یونس تو نبودی که عذاب وجدان گرفته بودی که بقال محله تان به خاطر آن نوشابه های یواشکی که خوردی حلالت می کند یا نه؟ حالا واسۀ من آدم شدید؟ جمع کنین کاسه کوزه تان را!

و این گونه بود که حساب کار دست سه نخاله آمد. روز بعد، موهای منصور ژولیده شد، دهان مجید لق و دندان های اسبی یونس هویدا شد و ما برای سلامتی رحیم ناقلا که باعث و بانی رهایی از این عذاب شد، صلوات فرستادیم.

دوباره همان دوستان قدیمی به هم رسیدند و مجید و رحیم ناقلا و منصور ، مصمّم تر از همیشه برای شرارت های بعدی مشغول برنامه ریزی شدند و یونس لطیفه های جدیدی یادش آمد و ما را به عذاب روحی- روانی مبتلا کرد.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده