نویدشاهد - خواهر شهید نوری با بیان اینکه بابک برادر عزیزم همان طور که در وصیت نامه اش نوشته بود، عاشق خانواده و زندگی بود، اظهار کرد: عاشق تیپ زدن بود؛ روی لباسی که به تن می کرد حساس بود. حتی عکس هایی که از سوریه آمده، همه دوستانش خاکی و نامرتب هستند، اما بابک همچنان تمیزه، موهایش طوری است که انگار تازه دوش گرفته بود!

شهیدی که به روز بودن را خیلی دوست داشت و عاشق خوش تیپ بودن بود+عکس

به گزارش نویدشاهدگیلان؛ پدر شهید مدافع حرم «بابک نوری هریس» در مورد خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید می گوید: واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، در حال حاضر که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را میشناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم. نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم، نه. ولی بابک یکی از فعالترین جوان های شهرمان بود. سرشار از زندگی و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و به واسطه سن و سالش جوانی می کرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت.

پدر شهید در ادامه گفت: من هر روزی که در جبهه بودم خاطراتش را می نوشتم، هر روز، با چه کسی بودیم؟ چه صحبت هایی کردیم؟ کجا نشستیم؟ امروز چند تا شهید دادیم؟ چه کسانی شهید شدند؟ این شهیدان از کجا آمده بودند؟ بابک به واسطه سوالات زیادی که از من می کرد دفتر خاطراتم را دادم به او و گفتم بابک جان این دفاتر خاطرات من را ببر و بخوان. من دوتا آلبوم پر از عکس دارم از رزمندگان که اکثریت آنها شهید شدند، فقط از آن چهار نفر من مانده ام که توفیق نداشتم به سوی خدا پرواز کنم. بابک در چنین فضایی و در همچون خانواده ای رشد کرده است.

خواهر شهید هم از برادرش برایمان گفت: بابک برادر عزیزم همان طور که در وصیت نامه اش نوشته بود، عاشق خانواده و زندگی بود، به روز بودن را خیلی دوست داشت، عاشق تیپ زدن بود؛ روی لباسی که به تن می کرد حساس بود. حتی عکس هایی که از سوریه آمده، همه دوستانش خاکی و نامرتب هستند، اما بابک همچنان تمیزه، موهایش طوری است که انگار تازه دوش گرفته بود!

سبک بابک برای خوش تیپی+عکس دیده نشده

عاشق شرایط سخت بود

مهدی نوری هریس، فرزند بزرگ خانواده، برادر بزرگ بابک، برایمان از خانواده خود این طور می گوید: بابک فرزند چهار خانواده بود. بعد از من خواهرم بود، بعد از خواهرم برادر دیگرم بنام امید بود، بعد از امید هم بابک بود.

برادرم خودش هم عشق به رفتن داشت. در آنجا هم که داوطلبانه رفته بود، درخواست داد که اگر میشود او را به ماموریت در شرایط سخت ببرند. خودم هم خدمت کردم، فکر نمی کنم هیچ سربازی راضی شود که برود به یک جای محروم خدمت کند. اما او به خاطر اعتقادات خود به آنجا رفت. بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود، دو بار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه آن موضوع شدیم.

شهیدی که به روز بودن را خیلی دوست داشت و عاشق خوش تیپ بودن بود+عکس

یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران

مادر شهید از فرزندش می گوید: خیلی باهوش بود، همیشه دانش آموز ممتازی بود و فوق لیسانس را هم در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شده بود. بابک یکی از دانشجو های فعال دانشگاه تهران هم بود. اما همه این ها را رها کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت. ذاتش جوری بود که میخواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد. برادر شهید می گوید: کم کم گرایش پیدا کرد و رفت سمت بسیج محله، غروب که میشد نمازش را می رفت آنجا می خواند، با بچه ها فعالیت میکرد، این فعالیت ها کم کم بالا گرفت و بالاخره رشد پیدا کرد و بابک بزرگتر شد. سن سربازی فرا رسید، بالاخره آن دوره های بسیج فعال و این ها را همه را گذرانده بود، مدارک همه آنها را هم داشت، و وقتی که برای سربازی به سپاه رفت، آنجا نگاه و استعدادش بیشتر شکوفا و علاقه اش بیشتر شد، آن موقع من نمیدانستم در آن فضا چه چیزهایی را تجربه کرد، ولی الان میفهمم چه چیزهایی دید؛ با امثال شهید جعفرنیا و سیرت نیا همنشین شد. هرکس با چنین بزرگانی همنشین باشد به نظر من، نگاهش قوی تر و استعدادش بیشتر میشود.

اعتکاف را به همه چیز ترجیح داد

عموی شهید از برادرزاده اش برایمان می گوید: در اوج انتخابات شورای شهر بودیم، روز دوشنبه قرار بود که برود اعتکاف، از روز جمعه اصرار داشت که دوشنبه باید برود، هرچقدر به روز موعود نزدیک تر میشدیم، مخالفت ها بیشتر میشد، چون بخش مهمی از کار ستادی ما بر عهده بابک بود، و از برادرزاده ام می خواستم که نرود که وی مقاومت میکرد. شب یکشنبه بود، با حالت عصبانیت و پرخاشگری به بابک گوشزد کردم که با وجود این همه کار نباید برود. شهید مچ دستم را گرفت، برد داخل اتاق، گفت عموجان شما یک تضمین به من بدهید، که من سال آینده این موقع هستم، گفتم من نمیتوانم تضمین بدهم که خودم هم یکسال دیگر باشم، گفت: همین دیگر، خداوند فرصتی گذاشته ما برویم اعتکاف تا از گناهان ما بگذرد و اینجا بود که دیگر من سکوت کردم. پدر شهید صحبت های برادرش را این طور کامل میکند و ادامه می دهد: امسال پدربزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست اواسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد پیش ما برگشت، بنده گفتم بابک جان چرا در این موقعیت اعتکاف رفتید؟ می‌ماندید و سال دیگر می رفتید، حالا که کارهای مهمی داشتیم پسرم! گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و غیره فرعیات محسوب میشود، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم... حتی همان روز‌ها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که میدانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد. به بنده گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا خیر؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم، فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. در حال حاضر که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمیشدیم.

سبک بابک برای خوش تیپی+عکس دیده نشده

سوریه را به آلمان ترجیح داد

پدر شهید از ماجرای اعزام فرزندش به سوریه برایمان می گوید: به طور مستقیم این موضوع را با من مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز میرود و می آید و اصرار میکند که اعزامش کنند. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موفقیت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزام خود، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را در آنجا میشناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یه مدتی نیستم و میخواهم بروم خارج از کشور، آن موقع همه فکر می کردند میخواهد آلمان برود. از پدر می پرسم چرا آلمان؟! پدر شهید می گوید: چون من و برادران بابک خیلی اصرار داشتیم که به آلمان برود و ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود. اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد. بابک با این سفر همه را شوکه کرد.

می روم سوریه که بی مادر نمانم!

مادر شهید ادامه می دهد: به من گفت که با اعزامم موافقت شده، من هم از روی احساسات مادرانه ای که داشتم خیلی گریه کردم، شاید منصرف شود. اما بابک تصمیم خود را گرفته بود، گفت:((من حضرت زینب(س) را در خواب دیده ام و دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید به سوریه بروم. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست مادر، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام.)) حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی، پسرم بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س) می روم.

از پدر شهید از اینکه وقتی سوریه بود باهم صحبت می کردید یا خیر پرسیدم که پدر پاسخ داد: ابتدا فقط به مادر و خواهرهای خود زنگ میزد، با من صحبت نمی کرد. اما یک روز دیدم تلفن همراهم زنگ خورد و شماره ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است. سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با او صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می زد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.

آخرین مکالمه و التماس دعا از پدر

برای آخرین بار وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که به مشهد بروم. بابک تا شنید من میخواهم مشهد بروم گفت اقا جان قول بده من را دعا کنید. من گفتم: پسرم، عزیزم، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا کنی، گفت نه آقا جان قول بده، هردو از هم التماس دعا داشتیم و این آخرین حرف های بین من و بابک بود. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند. دیدم بابک با دوستان من همجوار شده است. همان موقع به پسرم گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند، خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی پسرم.

سبک بابک برای خوش تیپی+عکس دیده نشده

نحوه شهادت شهید

همرزم شهید می گوید: موقع ناهار، یک خمپاره ای ما بین ما و بابک اصابت کرد، فکر می کنم صد و پنجاه متر با ما فاصله داشت، یک سی ثانیه بعد خمپاره دوم اصابت کرد، وقتی خمپاره دوم پایین آمد شهیدان نوری، عارف و نظری روبروی هم بودند و خمپاره وسط سفره آنها می خورد و هر 3 نفر را شهید می کند.

حلالیت طلبی از پدر و مادر

پدر شهید می گوید: به عنوان یک پدر وقتی یاد خاطرات فرزند شهیدم می‌افتم جای خالی او را حس می کنم و دلگیر می شوم. اما یکی از همرزمان بابک برایمان نقل کرده که پس از مجروحیت گفته بود: به مادرم بگویید، یک بار من به حرف مادرم گوش نکردم، من را حلال کند، و آن هم این بود که از من خواسته بود ازدواج کنم و من قبول نکردم؛ به مادرم بگویید من را حلال کن. تا قبل از این وقتی شهادت یک فرد را به خانواده اش تبریک و تسلیت می گفتند، نمی دانستم چه معنایی دارد. اما امروز که عزیزترین، فرزانه ترین، شریف ترین و پاک ترین جوانم رو تقدیم خدا کرده ام، امروز می گویم، اگر آن تبریک نباشد داغ آن جوان کشنده است، حتی اگر شهید باشد، داغ جوان کشنده است، ولی آن تبریک وزن تسلیت را سبک می کند، تمامی ارزش ها، ارزش های اخلاقی، ارزش های ایمانی و اعتقادی، میهنی وملی همه در این تبریک جمع شده و همین باعث می شود که تسلی خاطر بسیار بزرگی، برای ما فراهم کند.

سبک «بابک» برای خوش تیپی+عکس دیده نشده

فرازی از وصیت‌نامه شهید

همیشــه از خدا خواســتم به چیزهایی کــه از آن‌ها آگاه هســتم عمل کنم ولی در این دنیای فانی به‌قدری غرق گنــاه و آلودگی بودم که نمی‌دانم لیاقت قرب به خداوند رادارم یا نه؟
خدایا گناه‌های من را ببخش، اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتی‌که مرا نبخشیدی از این دنیا مبر. تا وقتی‌که راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا درراه تو قدم بردارم و درراه تو جان بدهم. مادرم جانم به قربــان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رســیدن فرزندانت آسیب‌دیده می‌شود، در نبود من اشک‌هایت را سرازیر مکن. من باخدای خود عهدی بسته‌ام که تا مرا نیامرزد مرا از این دنیا مبرد. مادرم برای من دعا کن، ولی اشک‌هایت را روان مکن که به خدای من قســم راضی بهارک‌هایت نیستم. خواهران خوب‌تر از جانم من نمی‌دانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی می‌کشید، ولی میدانم حس او به زینب س چه بوده. عزیزان من حال دست‌هایی بلند شــده و زینب‌هایی غریب و تنها مانده‌اند و حســینی در میدان نیست. امیدوارم کســانی باشــیم که راه او را ادامــه دهیم و از زینب‌های زمانه و حرم او دفاع کنیم. برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگین‌تر شده، حال شــما عشق و محبت مرا به دیگران باید بدهید؛ زیرا من عاشــق خانواده‌ام، اطرافیانم، شهرم، وطنم و... بوده‌ام و شــما خود من هستید در جسمی دیگر. پدرم تو هم روزی در جبهه حق علیه باطل از زینب‌های مملکت دفاع کردی، شما دعا کن که با دوستان شهیدت محشور شوم.

منبع: ماهنامه فرهنگی یاران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده