روایتی از یک همسر شهید؛
يکشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۲۵
«کشور فاضلی‌پور» همسر بزرگوار شهید «حسین بی‌غم» در گفتگو با نوید شاهد قم از خصوصیات اخلاقی شهیدش گفت: یاد دارم در دانشگاه، رشته نیروی دریایی قبول شد اما به خاطر حضور در جبهه حاضر نشد به دانشگاه برود و به من می‌گفت: «من شرمم می‌آید بچه‌های هفده هجده ساله به جبهه بروند و من روی صندلی دانشگاه بنشینم.»

به گزارش نوید شاهد استان قم، نوید شاهد قم به گفتگو با همسر شهید حسین بی‌غم پرداخته است که تقدیم مخاطبان نویدشاهد می‌کند.

شهید حسین بی‌غم در تاریخ 4 دی‌ماه 1341 در شهر بم کرمان دیده به جهان گشود. دوران جوانی را در شهر قم گذراند و بلافاصله پس از ازدواج با عضویت در سپاه پاسداران به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد.

سرانجام در منطقه شلمچه، عملیات کربلای 5 با اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

sad

کشور فاضلی‌پور همسر بزرگوار شهید حسین بی‌غم دهم دی‌ماه 1345 در شهر بم و در یک خانواده مذهبی با پدری کشاورز و مادری خیاط دیده به جهان گشود. او که تنها یک خواهر و برادر داشت و فرزند کوچک خانواده بود، از همان دوران کودکی علاقه‌مند به مراسم مذهبی بود و با وجود سن کمش، خانواده او را دختری عاقل و فهمیده می‌دانستند. او که در دبیرستان رشته علوم انسانی خوانده بود با مهاجرت به شهر قم و ورود به حوزه، تا سطح سه حوزه پیش رفت و سپس با شرکت در کنکور سراسری و ورود به دانشگاه، رشته فقه و مبانی حقوق را هم گذراند.

در ادامه گفتگو با کشور فاضلی‌پور همسر شهید حسین بی‌غم را می‌خوانید.

آشنایی و ازدواج

فاضلی‌پور در خصوص آشنایی و ازدواج خود با شهید حسین بی‌غم گفت: اولین بار که شهید حسین بی‌غم را دیدم یک دختر چهارده ساله و دانش‌آموز کلاس نهم بود. یادم هست که خانه برادرم مهمان بودیم و حسین هم که از اقوام دور ما بود، برای دیدن برادرم آمده بود و آنجا همدیگر را دیدیم. در همان برخورد اول، یک نگاه معنی داری به من کرد که تصویر آن چشمان زیبا و نگاهش هنوز هم در ذهن من باقی است.

بعد از چند روز همسر برادرم به خانه ما آمد و به من که تازه از مدرسه برگشته بودم، گفت: می‌خواهیم عروست کنیم! این حرف گذشت و یکی دو هفته بعد، یک‌روز که آماده شده بودم که به مدرسه بروم، همسر برادرم کیفم را از دستم گرفت و گفت: می‌خواهیم برویم برایت لباس عروس بگیریم و همین شد که کمتر از یک‌ماه از نخستین دیدار من و حسین، هر دو سر سفره عقد نشستیم.

خوب یادم هست که مادرم برای خرید، چقدر به ما سفارش کرد که حسین تازه سر کار رفته است، به او سخت نگیرید. خاطرم هست یک لباس سبز زری زری بسیار زیبا برای عقد خریدیم و یک لباس سفید بسیار شیک هم برای عروسی خریدیم که هر دو را خیلی خیلی دوست داشتم.

خاطرم هست روزی که برای آزمایش رفته بودیم، مرا سر زمینی که تازه خریده بود که خانه بسازد بُرد و به من گفت: کشور خانم اینجا پیشکش شما، اینجا متعلق به شماست. 19 دی‌ماه، برای من روز خاص و عجیبی است؛ چراکه تاریخ ولادت حسین 19 دی‌ماه 1341 بود و تاریخ ازدواج ما 19 دی‌ماه 1361 شد و تاریخ شهادتش هم 19 دی‌ماه 1365 است.

زندگی مشترک ما تنها 4 سال طول کشید. خیلی کوتاه و در عین حال بسیار مفید و غنی!

این همسر شهید تعریف کرد: اولین گفتگوی جدی ما با عکسی از خودش با لباس جبهه گذشت و گفت: به این دل نبند که روزی از دستت می‌رود! این حرف یک لحظه غم عجیبی را در دلم نشاند و دیگر به‌ طور کلی فراموشم شد؛ تا زمان شهادتش وقتی جنازه‌اش را دیدیم همان حرف به ذهنم آمد که به این وابسته نباش که یک روزی از دستت می‌رود!

وقتی حسین به شهادت رسید، بر اساس نامه‌ها و ابلاغیه‌های جبهه که در بنیاد شهید وجود داشت، کل زمان زندگی مشترک من و حسین یک‌سال تخمین زده شد. یعنی طی این چهار سال، حسین سه سال را در جبهه گذرانده بود و تنها یک‌سال را در خانه و پیش من و بچه‌ها بود!

زندگی مشترک و تولد فرزندان

وی از زندگی مشترک با شهید حسین و تولد فرزندانشان ادامه داد: شهید حسین بی‌غم مردی بسیار وارسته و از یک خانواده مذهبی با پدر و مادری بسیار متین و موقر و اهل حلال و حرام بود. هیکل ورزیده و چهره‌ای بسیار زیبا و جذاب داشت و بسیار آرام و متین حرف می‌زد. ورزشکاری موفق در رشته کنگ‌فو بود و در عین حال در زمینه دینی و مذهبی بسیار مطلع و آگاه بود و بر رساله و احکام و قرآن تسلط کامل داشت و آن زمان تنها 20 سال سن داشت.

زمانی که حسین به خواستگاری من آمد و ازدواج کردیم پاسدار بود و ما تقریبا 10 ماه در شهر بم و در خانه خودمان زندگی کردیم و سپس به جهت بالا گرفتن مناقشات کردستان و سخنرانی امام خمینی (ره) و اعزام حسین به آنجا ما هم همراه او از بم به کردستان و شهر سقز مهاجرت کردیم. آن زمان من فقط یک دختر داشتم به اسم فاطمه که چهار ماه داشت.

ما 9 ماه در شهر سقز و در پادگانی متعلق به سپاه زندگی کردیم. «شهید حسین بی‌غم» در آنجا رئیس عقیدتی سیاسی بود و در واقع رئیس بنیاد شهید «اشکال اولیه بنیاد شهید» هم بود. شرایط زندگی در سقز به جهت تحت نظر بودن پادگان توسط کوموله بسیار خطرناک بود و از نظر آب و هوا هم به خاطر بارندگی‌های پیوسته و نمور بودن دیوارهای پادگان، اصلا شرایط مناسبی نبود اما همین که کنار هم بودیم حالمان خوب بود.

وی بیان کرد: خاطرم هست چند نارنجک بالای سر تختم در اتاق بود که اگر کوموله حمله کردند و ما گرفتار شدیم با آنها از خود دفاع کنیم که یکبار فاطمه یکی از آن نارنجک ها را برداشته بود و داشت با آن بازی می‌کرد و خدا را شکر من به موقع رسیدم و آن را گرفتم و اتفاق بدی نیفتاد.

بعد از شش ماه زندگی در سقز، من و دخترم به بم برگشیتم اما حسین همچنان در سقز و سنندج مشغول خدمت بود تا اینکه من فرزند دومم را باردار شدم که پسرم بود و در این زمان، حسین از کردستان به جبهه جنوب منتقل شده بود و در اهواز و آبادان فعالیت می‌کرد. فرزند سومم هم در سنندج بدنیا آمد چرا که ما دوباره مجبور به مهاجرت از بم به سنندج شده بودیم.

خاطرم هست که برای تولد فرزند اولم، تا 4 ماه برای دیدنمان نیامد اما در تولد فرزند دومم، یک هفته بعد از تولدش آمد و برای تولد فرزند سومم هم که خودش در سنندج پیشمان بود.

خاطرات شیرین

کشور فاضلی‌پور خاطرات شیرینی از همسر شهیدش را بیان کرد و از خصوصیات اخلاقی‌اش گفت: یاد دارم در دانشگاه رشته نیروی دریایی قبول شد اما به خاطر حضور در جبهه حاضر نشد به دانشگاه برود و به من می‌گفت: من شرمم می‌آید بچه‌های هفده هجده ساله به جبهه بروند و من روی صندلی دانشگاه بنشینم.

خیلی مهربان و فداکار بود و برای مراقبت از ما، از جانش مایه می‌گذاشت. همیشه به من می‌گفت: فکر نمی‌کنم عمرم با این جنگ زیاد باشد. دوست دارم همین مدت که هستم، شما کنارم باشید و همیشه تلاش می‌کرد اگر برای ماموریت به شهرهای دیگر می‌رود در حد امکان ما را هم همراه خود ببرد. خانواده من هم دیگر پذیرفته بودن که با وجود همه خطرات و سختی‌ها من می‌خواهم همراه همسرم بروم و جز دعای خیر حرف دیگری نداشتند.

یکی از زیباترین بخش خاطرات من و حسین نامه‌هایی هست که برای من می‌نوشت و پر بود از ابراز عشق و محبت نسبت به من و بچه‌ها و توصیه برای نحوه نگهداری و مراقبت از بچه‌ها... اینقدر نامه‌های حسین زیبا بود که بارها و بارها آن را می‌خواندم و می‌بوسیدم... حسین مرا کشور جانم صدا می‌کرد و در نامه‌هایی که برایم می‌فرستاد در انتهای نامه چند خط فقط می‌نوشت، کشور جانم دوستت دارم؛ همه دیگر می‌دانستند وقتی من نامه حسین را می‌خوانم از عالم و آدم دورم و فقط و فقط حسین را می‌بینم!

به اموال دنیایی بی‌اهمیت بود

وی از اخلاق شهید حسین و اهمیت به جبهه بیان داشت: حسین نسبت به مال دنیا کمتر توجه داشت. در زمان شهادت حسین، من 24 ساله بودم و حتی یک حساب بانکی به نامش نبود. خانه ما برق و آب مستقل نداشت و از خانه همسایه‌ها برق و آب خانه را تامین می‌کردیم. اینها به این خاطر نبود که اهمیت نمی‌داد بلکه بدین خاطر بود که وقت نمی‌کرد و همیشه می‌گفت: اولویت با جبهه است.

عملیات کربلای 5 و غسل شهادت

کشور فاضلی‌پور به عملیات‌هایی که شهید حسین انجام می‌داد و برایش تعریف کرده بود پرداخت و افزود: سال 1365 بود و همسرم معاون گردان قائم کرمان و در منطقه هورالعظیم بود. عملیات کربلای 4 تمام شده بود و قبل از شروع عملیات کربلای 5 بود که خواب دیده بود و خوابش را برای من تعریف کرد و گفت: «من خواب دیدم که در یک کانال، آب و گل هست و من آنجا زخمی شده‌ام و خانم مجلله‌ای در چند روزی که زخمی داخل کانال هستم از من پذیرایی می‌کند و در آن زمان شما به من دسترسی نداری و این خواب را این‌گونه برای من تعبیر کرد که بزودی شهید خواهد شد.» در آن زمان همسر من به همراه چهار برادرش به نام‌های علی و رضا و محمود و مهدی در جبهه بودند که آن‌ها را پنج برادر یا جنگلی‌ها می‌خواندند.

در جریان عملیات کربلای 5، همسر من و برادرش علی به شهادت رسیدند و رضا و مهدی هم مجروح شدند و فقط محمود  بعد از عملیات سالم به خانه بازگشت.

زمانی‌ که می‌خواست برای عملیات کربلای 5 برود، باتوجه به تعبیر خوابش، سفارشات فراوانی به خودم و فرزندان داشت و از من خواست که دعا کنم تا شهید شود و اسیر نشود و به من گفت: کشور جان، من تحمل اسارت را ندارم دعا کن شهید شوم و برادرهایم هم سلامت بازگردند تا من شرمنده پدرم نشوم.

خاطرم هست پنج‌شنبه بعد از ظهر بود و حسین آماده رفتن می‌شد. رفت و غسل شهادت کرد و با من و بچه‌ها وداع کرد و رفت... یاد دارم، هر چند قدمی که می‌رفت، برمی‌گشت و دوباره خداحافظی می‌کرد تا این‌ که از نظر دور شد. در آن زمان فرزندان من سه ساله و دو‌‌‌‌‌‌‌ ساله و شش ماهه بودند.

19 دی‌ماه 1365 در عملیات کربلای 5 حسین به شهادت رسیده بود اما تا 20 روز از شهادتش اطلاع نداشتیم، در حالیکه جنازه برادرش علی را آورده بودند اما از حسین خبری نبود. دقیقا همانطور که در خواب دیده بود، جنازه‌اش در کانالی گرفتار شده بود و به جهت عقب‌نشینی نیروهای ایرانی تا 20 روز به آن دسترسی نداشتند و نهایتا پس از 20 روز جنازه حسین را به همراه گروهی از همرزمان شهیدش آوردند.

شهادت

او در پایان از خبر شهادت معشوقه خود گفت: من برای تشییع جنازه و مراسم برادر همسرم به اهواز و خانه پدر همسرم آمده بودم، در لحظه ورود پدر شوهرم را دیدیم که بلافاصله پس از ورود من و فرزندانم دوید و یک تکه سنگ بزرگ را برداشت که بر سرش بکوبد اما جلویش را گرفتند. ظاهرا آن‌ موقع او از شهادت حسین باخبر شده بود و سه بار بلند فریاد زد خدایا خدایا خدایا علی یک جوان مجردی بود، رفت و شهید شد اما حالا من حسین را با این زن جوان و فرزندانش چه کنم!!!!

من مات شده بودم که چه می‌گوید! کم کم متوجه شده بودم که اتفاقاتی افتاده و نهایتا برادر همسرم خبر شهادت حسین را به من داد!!

چون حسین از خیلی قبل‌تر مرا برای شهادتش آماده کرده بود و همین باعث شد بتوانم صبورانه با این خبر مواجه شوم!خاطرم هست حتی وصیت‌نامه حسین را خودم سر مزارش برای مردم خواندم!

برای من همین یادگار از حسینم بس که پس از 20 روز زیر آتش دشمن وقتی پیکرش را آوردند سالم سالم بود و چشمان مشکی زیبایش انگار در خواب بود و در پایان نامه‌ای که برایم نوشته بود این بیت شعر را آورده بود:

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم                     بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

       به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم                       به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

گفتگو از فهیمه کرمی/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده