صفی از شهیدان آینده
صف بزرگی تشکیل شده بود. نمیدانستم صف چیست. چهرهها غریبه بودند. خود را به جلوی صف رساندم. از دیدن پرویز و محمدرضا که در ابتدای صف ایستاده بودند خوشحال شدم و پرسیدم: «پرویز! این صف چیه؟ چقدر شلوغه.»
گفت: «این صف شهیدان آینده است. هر کس در این صف ایستاده میره غسل کنه تا شهید بشه!» صف به هم ریخت. هر کدام به دنبال دوشی بودند که غسل کنند. یکی از دوشها خالی شد. پرویز پرید توی آن و محمدرضا همچنان به دنبال دوش خالی مضطربانه میدوید و این پا و آن پا میکرد. نوبت او هم رسید. هرچه ایستادم، نوبتم نشد. با خودم در جدال بودم که از خواب بیدار شدم.
(به نقل از همرزم شهید؛ اصغر رشمهای)
مادرجان! شفاعت یادت نره
به زحمت خود را از پلهها بالا میکشید. اگر توانی هم مانده بود، این دو سه روز از بین رفته بود. با دیدنش پرستار جلو دوید و گفت: «مادر! کجا؟ محمدرضا ملاقات ممنوعه!» زانوهایش شل شد و گفت: «یا اباالفضل! یعنی همه چیز تمام شد!» پرستار را کنار زد و گفت: «هر جور شده باید پسرم رو ببینم!» همه قوایش را جمع کرد و هرولهکنان طول سالن را دوید.
جلوی در اتاق شلوغ بود. همه به احترامش کنار رفتند. چهره رنگ پریده و پیکر بیرمق او، آخرین تلاشها را برای حیات و ماندن میکرد. کنارش نشست. خیلی دلش میخواست زیر ملحفه را ببیند و علت این همه وخامت را بفهمد. حس کنجکاوی مادرانه در دستهایش جاری شد و ملحفه را کنار زد. از آنچه که دید همه وجودش پر از درد و سوز شد.
همه چیز درون شکمش بیرون ریخته بود. از درون آتش گرفت و اشک بر گونههایش سرازیر شد. گفت: «فدای مظلومیت و صبوریت مادرجان! چگونه این همه درد رو تحمل میکنی؟» شاید دیگر راضی بود دردهایش خاتمه یابد. پایه سرُم را ستون بادنش کرد. خم شد بر گونههای داغش بوسه زد. در گوشش نجوا کرد و گفت: «مادرجان! شفاعت یادت نره.» پایه سرم از دستش رها گشت و زمین و زمان دور سرش چرخید. طاقت ماندن نداشت. گل زندگیاش داشت جلوی چشمش پرپر میشد. با اصرار اطرافیان، پاره تنش را رها کرد و به گرمسار برگشت. زمانی که رسید خبر شهادت را برایش آوردند.
(به نقل از مادرشهید)
با لبانی تشنه به دیدار مولایش شتافت
نمیدانستم چگونه با او وداع کنم. دلم میخواست همه جای پیکرش را غرق در بوسه کنم. طی یکی دو ساعت دیگر به تعبیر دکترها از دستمان خواهد رفت. عزیزی که طی این ده یازده روز بیشتر از همه روزهای در کنار هم بودن شناختمش. نگاهم به قفسه سینهاش بود که هنوز به سختی بالا و پایین میرفت. چکار باید میکردم. پرسیدم: «رضاجان! آب میل داری؟» با صدای ضعیفی پاسخ داد: «دوست ندارم زمانی که شهید میشم، آب بخورم!»
لحظاتی نگذشت که قلبش از کار افتاد. تلاش دکترها برای بازگردانیدن ضربان قلب بینتیجه ماند. از پشت در، شاهد لحظهلحظه این حادثه جانسوز بودم. در عین اینکه میشنیدم دکتر با تأسف میگفت: «رویش رو بپوشانید!» ناباورانه، آن را انکار میکردم و نمیدانستم به چه چیز امیدوارم! همه چیز تمام است، اما باورش در این لحظات غیر ممکن.
(به نقل از برادر شهید)
کبوتر روی دیوار، شهادت رضا را در تمام وجودم القا میکرد
وقتی گفتند که علی پایش زخم سطحی برداشته، بدون چون و چرا پذیرفتم، اما فردایش که گفتند رضا، تا تهش را خواندم. نمیدانم چرا؟ کبوتر روی دیوار با زمزمههایش، شهادت رضا را در تمام وجودم القا میکرد. تبسم کمرنگ و دردآلودش با حس انتظار آمیخته بود. در انتظار دیدار، سه ماهی بود که خانواده را ندیده بود. آن قدر زنده ماند تا همه به دیدارش رفتند.
(به نقل از مادر شهید)
این خاطرات به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
دلم میخواد به پابوس امام رضا برم
از اتاق عمل آورده بودنش. هنوز به هوش نیامده بود. نگرانی در چهره دکترها موج میزد. اگرچه عمل چهار ساعته از دید دکتر جراح موفقیت آمیز بود، اما خون زیادی رفته بود و این میتوانست خطرناک باشد. لبان خشکیدهاش بر روی هم سر میخورد. سرم را جلوی لبانش بردم. پرسید: «از بچه ها چه خبر؟ عملیات چه شد؟» دستم رو در دستهایش فشردم و بر آن بوسه زدم و با صدایی بغض آلود گفتم: «داداشجان! منم، حسینعلی خیالت جمع باشه!» بچهها از اروندرود گذشتند و عملیات صددرصد موفق بود.» لبخندی از سر رضایت چهره بیرنگ و رویش را زینت داد.
دکترها در کمال ناباوری همدیگر را نگاه میکردند و میگفتند: «چطور ممکنه با این وسعت جراحت و درد باز هم جنگ دغدغه فکریاش باشه!» یکی دو روز بعد، حالش بهبود یافت. صدایم کرد و گفت: «برام دفترچه کنکور بگیر میخوام دانشگاه شرکت کنم!» گفتم: «به روی چشم!»
ادامه داد و گفت: «دلم میخواد به محض مرخص شدن به پابوس امام رضا برم!» دستانم را روی چشمانم گذاشتم و گفتم: «باز هم به روی چشم. اصلا از همینجا یه راست میریم مشهد!»
بیشتر بخوانید: با لبانی تشنه به دیدار مولایش شتافت
درِ تابوت پیکر شهدا بنا به حکم خداوند جابهجا شد
جمعیت مشتاق، به انتظارِ رسیدن زائر امام هشتم بیصبرانه لحظات معکوس را میشمرد. جلوی سپاه جای سوزن انداختن نبود. یک باره ولولهای در جمعیت افتاد و جمعیت از هم گسیخت. یکی از برادرن سپاه از پشت بلندگو اعلام کرد: «برادرن و خواهران! به نظر میرسه اشتباهی پیش آمده. برنامه تشییع به روز دیگهای موکول میشه! از طرف خانواده این شهید عزیز از شما عزیزان عذرخواهی میکنم و نهایت تقدیر و تشکر را دارم. برنامه متعاقباً اعلام خواهد شد.
فردای آن روز در گرمسار جمعیتی دو چندان مشتاق، برای ورود کبوتر حرم ثامنالحجج، علیبن موسیالرضا (ع) به شهرستان، ثانیه شماری میکردند. وقتی در بیمارستان شریعتی اصفهان دو شهید، یکی از مشهد و دیگری از گرمسار راهی زادگاهشان میشوند، درِ تابوتها بنا به حکم خداوند و نظر خاصه امام هشتم جابهجا میشوند و محمدرضا به پابوس مولایش نایل میگردد.
جمعیت گرد و غبارِ نشسته بر تابوت را به رسم تبرک و تیمن بر دیدگان میکشند. مادر بوسهای بر گونهاش زد و گفت: «زیارتت قبو
محمدرضا در عمليات والفجر هشت زخمي شده است. او را به بيمارستاني در اصفهان منتقل کردهاند. خانواده به بالينش ميروند.
ميگويد:«آرزو داشتم بعد از عمليات برم زيارت امام رضا! اما مثل اينکه نميشه!». در ميان بوي ساولني که چند دقيقه پيش براي نظافت کف اتاق استفاده شده نفسهاي آخر را ميکشد. در سکوت و اشکي که از گوشهي چشمش جاري است. برادرش او را در تابوت ميگذارد. روي پارچهاي مينويسد:« محمدرضا عاشور، اعزامياز گرمسار.».
خانواده با او وداع ميکنند. برادر پارچه را روي تابوت ميکشد. به گرمسار ميروند تا مقدمات تشييع را فراهم کنند. جنازه همراه چندين جنازهي ديگر با هواپيما به تهران ميرسد. بايد جنازهي هر شهيدي به شهر خودش برود. اما پارچهاي که روي تابوت اوست با پارچهاي روي تابوت شهيدي از مشهد جابهجا ميشود. به مشهد ميرود. آستان علي بن موسي الرضا. طواف داده ميشود. خانوادهي شهيدي که نامش بر پارچه نوشته شده، او را ميبرند تا کفن و دفن کنند.
وقتي تابوت را باز ميکنند به جاي شهيدشان، شهيد ديگري را ميبينند.
«شهيد مشهدي کجا برده شده؟» به گرمسار؟ تلفنها به کار ميافتد. مشهد. تهران. گرمسار.
شهيد عاشور با آرزوي برآورده شده به شهرش بر ميگردد.
برگرفته از خاطرهي پدر شهيد
ميخواستم فرياد بزنم.
بايد روي تخت جابهجايش ميكردم. خيلي سخت بود. سعي داشتم طوري تكانش بدهم كه كمتر درد بكشد. گفتم:«رضا! حاضري؟».
با اشارهي چشمانش به من فهماند كه آماده است.
يك دست را زير سر و دست ديگرم را زير شانهاش بردم. كمي او را چرخاندم. خداي من! پشتش پوست انداخته بود. در اين مدت نتوانسته بوديم او را جابهجا كنيم. منتظر بودم تا صداي نالهاش بلند شود. اما دريغ از حتي يک آه.
برگرفته از خاطرهي آقای حسين عاشور
در خواب ديدم كه همراه شهيد رضا و شهيد قديري با کارواني از شهدا به کربلا ميرويم. زمين گِل بود و من با زحمت زيادي قدم بر ميداشتم. اما رضا تند حرکت ميکرد و جلو ميرفت.
گفت:«خيلي آهسته ميياي؟».
گفتم:«پام فرو ميره! نميتونم تندتر بيام.»
گفت:«پاهات رو محکم روي زمين بکوب؛ مثل من؛ اون وقت ميتوني.»
برگرفته از خاطرهي آقاي بهمن زماني
در غسالخانهي مزار شهداي گرمسار بدنش را برهنه كردند تا بشويند. تصورش هم برايم دشوار بود. سوراخ پشت كتفش با مقدار زيادي گاز استريل پر شده بود. شكمش بر اثر عملهاي مكرر به زمين شخم زده ميماند. پاهايش زخمي بود. دستانش از تير و تركش نصيبي داشتند. او سرشب تا روشن شدن هوا، خودش را در آب و آتش و لجن كشيده بود. نميخواست اسير دشمن شود.
برگرفته از خاطرهي آقاي بهمن زماني
«قسمت اين بود که به جاي غواصي توي آب, اينجا انجام وظيفه کنم.»
فينهاي[1] غواصي را زير بغلش زد و با يک ياعلي بلند شد و گفت:«برادرا، پشت سر من بياين، بي سر و صدا!».
راه بلد جلو و همه پشت سرش. نزديکهاي صبح به پشت خط دشمن رسيدند. صداي تيربار، سکوت سنگين منطقه راشکست. رضا روي زمين افتاد و خودش را گوشهاي کشيد.
«رضا! لباست خونيه؟»
در حالي که دردش را فرو ميخورد. آب دهانش را به سختي قورت داد و گفت:«همينطور با احتياط برين جلو. چيزي نمونده که برسين.».
گفتم:«اول بذار زخمت رو ببينم.»
گفت:«چيزي نيست يک ترکش مختصره.»
لباسش را كه باز کردند، رودههايش آويزان شد. کمر و پاي چپش هم تيرخورده بود.
گفت:«برين! نبايد عمليات رو ناتموم بذارين.»
با چفيه شکمش را بست و با اصرار، بچهها را راهي کرد. به هر قيمتي شده بايد حرکت ميکرد، اگر ميماند قطعا اسير نيروهاي دشمن ميشد. بيشتر راه را از شدت درد و ناتواني سينه خيز رفت. دستهايش گاه روي زمين بود و گاه روي شکم پارهاش.
انگار اصلا فرو رفتن سنگ و تيغ را درون زخمهايش احساس نميکرد. دوساعت سينه خيز رفت تا اينکه بالاخره آمبولانسي پر از مجروح ميخواست حرکت کند. برادر اکبري آخرين مجروح را داخل ماشين گذاشت. يکي از بچهها چشمش به رضا افتاد. لباسش گل آلود و خوني بود. زير بغلش را گرفت.
«معطل من نشين! بقيه رو برسونين.»
او را بغل کرد و داخل ماشين گذاشت. به بيمارستان صحرايي رسيد. با امکانات محدود آنجا کار چنداني نتوانستند بکنند. هيچ اميدي نبود تا رسيدن هليکوپتر دوام بياورد. بالاخره هليکوپتر آمد و رضا را به اصفهان رساندند. اما طاقت نياورد و روي تخت بيمارستان به شهادت رسيد.
برگرفته از خاطرهي مرحوم آقای جلال پازوکي
ل مادر! از ابتدا برگزیده رضا بود و دست آخر هم زندگیاش با رضا متبرک شد!»