شهید حسینعلی مالمیر 40 ساله ای مردم شهید پرور ایران از شما می خواهم همواره حامی و پشتیبان امام عزیز این بت شکن زمان باشید....

این خلاصه ای از زندگینامه یکی از هزاران شهید گمنام انقلاب اسلامی ایران بنام حسین علی (امیر) مالمیر است. با درود به روح پر فتوح حضرت امام خمینی (ره) و یاران صدیق و با وفایش و دو فرزند گرامیش شهید حسین علی (امیر) مالمیر در اول اردیبهشت سال 1327 در یکی از روستاهای تویسرکان پا به عرصه جهان گذاشت. او در خانواده ای فقیر، کشاورز و مذهبی بدنیا آمد تا سن 5 سالگی در روستا زندگی کرد و پس از آن همراه با خانواده به کرمانشاه عزیمت نمود و چون خانواده شهید فقط دو فرزند داشت که برادر بزرگ اولین فرزند خانواده و شهید آخرین آنها بود مادر این شهید مابین این دو نفر 10 فرزند دیگر بدنیا آورده بود که همگی مرده بودند و فقط همین دو فرزند برای ایشان باقی مانده بود. از این جهت بعد از رفتن پسر بزرگ تر به خدمت سربازی ، آنها هم از روستا به کرمانشاه مهاجرت و در آنجا زندگی ساده ای را شروع می کنند و  بقیه زندگینامه را از زبان خود شهید بشنوید:
 به مکتب رفتم آن زمان مدرسه هم بود ولی چون من کار می کردم نمی توانستم به مدرسه بروم و سن من هم از وقت مدرسه رفتن گذشته بود به همین دلیل برای کسب سواد به مکتب رفتم و خواندن و نوشتن را یاد گرفتم از آن به بعد هر وقت مقداری پول به دست می آوردم کتاب می خریدم و می خواندم با آدمهای  خوب و بد زیادی آشنا شدم. ولی در انتخاب دوست خوبها را انتخاب کردم . در سن 16 سالگی به وسیله یکی از دوستانم که فردی مذهبی و مومن بود رساله امام خمینی را تهیه نمودم و مقلد امام شدم و از آن به بعد خود را شناختم و زیر بار هیچ ظلمی نرفتم. در 17 سالگی پدرم را از دست دادم و بعد به خدمت سربازی رفتم که آن هم داستان جداگانه ای دارد بدلیل علاقه ام برای تحصیل به حوزه علمیه قم رفتم ولی متاسفانه چون کسی نبود که از مادر پیرم نگهداری کند ناچار درس را رها کردم و به کرمانشاه باز گشتم
زمانی که من (همسرشهید )با ایشان اشنا شدم که 24 ساله بود آن زمان شبها به مجالس مذهبی می رفتیم او بارها مرا دیده بود که با پدرم به آن مجالس می رفتم ولی من او را ندیده بودم من آن زمان 13 ساله بودم ایشان به وسیله دوست پدرم مرا خواستگاری کرد  پدرم هم چون فردی مذهبی بود و آن زمان هم زمان طاغوت فساد جامعه را فرا گرفته بود وی را که فردی مومن یافته بود موافقت می کند که درخواست وی را با من و مادرم مطرح کند نمی دانم به چه دلیل مادرم با این ازدواج مخالفت کرد و جواب رد به ایشان داد.
شهید که فردی مومن و مذهبی بود از نظر مالی چیزی نداشت ولی از نظر اخلاق ـ دین ـ سخاوت ـ غیرت و مردانگی چیزی کم نداشت. ولی متاسفانه بعد از جواب رد مادرم خانوادۀ شهید دختر را برای او در نظر می گیرند شهید با آن دختر ازدواج می کند ولی بعد از دو سال از هم جدا می شوند چون از نظر اخلاقی و دینی با هم تفاهم زیادی نداشتند و بعد از جدا شدن از همسرش دوباره به خواستگاری من آمد این بار من 16 ساله بودم هنوز هم تا آن زمان وی را ندیده بودم پدرم با من صحبت کرد و نظر مرا خواست من از پدرم خواستم تا اجازه دهد یک روز شهید با دوست پدرم به منزل ما آمده بودند زمان خداحافظی پدرم مرا صدا کرد و به بهانۀ اینکه لیوان آبی به او بدهم من شهید را دیدم و از طرف خدا مهر او همان روز اول به دلم نشست و من قبول کرد م ولی باز مادرم مخالفت می کرد و می گفت: این پسر یک بار ازدواج کرده همسرش را طلاق داده است شاید مقصر این باشد نه آن دختر. بهرحال شهید همراه خانواده اش به منزل ما آمدند و رسماً مرا خواستگاری نمودند و همان روز اول صادقانه تمام مسائل زندگیش را به من گفت و این را هم گفت که نه مال دارم نه ثروت. خدا را دارم و مادر پیری. اگر راضی هستی با من ازدواج کن من که صداقت او را دیدم قبول کردم.
با اینکه از نظر مالی چیزی نداشت ولی دست سخاوتش بی نظیر بود زندگی را شروع کردیم مجلس عقد ساده ای گرفتیم و بعد به قم رفتیم و آنجا با هم پیمان بستیم که تا آخرین لحظه زندگی یار و دوست و غمخوار هم باشیم و واقعا هم بودیم زندگی ساده خود را آغاز نمودیم بعد از یکسال توانستیم با تلاش شبانه روزی او و صرفه جویی من و کمک پدرم خانه ای کوچک تهیه کنیم. یک روز متوجه شدم که وی نوارهایی را مخفیانه به خانه می آورد و گوش می کند که بی ارتباط با مجالس که می رفت نبود این مجالس معمولاً تا پاسی از شب ادامه داشت و به همین دلیل وی شبها دیر به منزل می آمد. یک شب به او گفتم اگر مجلس مذهبی یا مسجد رفتی مرا هم با خودت ببر که جواب داد هر وقت وقتش شد شما را هم می برم. ما شبها نوار سخترانیهای امام خمینی را با دوستانم تکثیر می کنیم و بر چسب نوارهای دیگر را روی آن می زنیم تا عمال رژیم پی به قضیه نبرند و به این ترتیب شهید در انقلاب سهم بسزایی داشت چه شبهایی که من تا صبح بیدار ماندم و دعا کردم که سلامت برگردد. و بدست دژخیمان رژیم نیفتد یک شب به مسجد ایت ا... بروجردی رفته بود یکی از پاسبانهای نظام طاغوت چنان با باطوم توی گوش او زده بود که خون از گوشش جاری شده بود. بعداً فهمیدم که شنوایی او کم شده است. بعد از ورود حضرت امام (ره) به ایران و پیروزی انقلاب اسلامی وی در مسجد محله شبها به نگهبانی و کشیک شبانه جهت حفاظت از امنیت شهر مشغول شد و پس از تشکیل بسیج به عضویت آن در آمد از شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به عنوان راننده واحد به جبهه رفت وی که در پشتیبانی منطقه هفت قرار گاه نجف در حملۀ میمک چند شبانه روز تا صبح نخوابید و برای رزمندگان مهمات می برد اخلاص وی بگونه ای بود که هیچگاه دوست نداشت کسی از او تمجید کند به همین دلیل نه عکسی از جبهه دارد و نه نشانی و گمنام است تا روزهای آخر جنگ همیشه آرزو داشت در کنار رزمندگان بجنگد. تا اینکه حملۀ مرصاد به وقوع پیوست. او به عنوان نیروی رزمی به قصرشیرین و سرپل ذهاب و اسلام اباد منتقل شد و به آرزوی دیرینۀ خود رسید و هرگز فرزندی را که سالها آرزو داشت ببیند ندید. در مورخ 6/5/67در عملیات مرصاد در درگیری با منافقین از ناحیه ران و گلن راست مجروح و بلافاصله به بیمارستان ایلام انتقال یافته سپس به بیمارستان سینما مرکز منتقل و سپس به بیمارستان شریعتی انتقال شده و در مورخه 24/10/67 در همان بیمارستان بدرجه رفیع شهادت نایل گردید و پیکر مطهر این شهید در مزار شهدا کرمانشاه دفن گردیده است.
وصیت نامه شهید زمانی که زخمی می شود از بین می رود ولی چند گفته از گفته های شیرین او هنگام خداحافظی را برای شما می نویسم همسر من برای رضای خدا و دین اسلام و قرآن به جنگ این منافقین کوردل می روم من امام خمینی (ره) را نایب بر حق امام زمان (عج) خود می دانم و باید به دستور او عمل کنم و برادران و خواهرانم را که در محاصره دشمن در آمده اند به یاری خداوند و به کمک رزمندگان ازاد کنم. اگر فرزندم که در راه است پسر بود او را  «علی» نام نهاده و اگر دختر بود «فاطمه» و همیشه حجاب خود را رعایت کن که مشت محکمی بر دهان دشمنان دین و کشور ما است و فرزندم را با ایمان به خدا و پیامبر خدا و دوست دار اهل بیت و ولایت فقیه تربیت کن
شما را به خدا می سپارم چون جز خدا کسی را ندارم
خاطره ای از همسر شهید
در سال 1355 با حسینعلی مالمیر ازدواج کردم و زندگی خوب و همراه با تفاهم را با هم داشتیم و مادرش که 70 سال داشت با ما زندگی می کرد و بسیار راضی بودیم زندگی را با هزاران امید و آرزو شروع کردیم و مدت زیادی از ازدواج ما می گذشت که انقلاب اسلامی شروع شده و به پیروزی رسید. همسرم شغل بسیجی را برای خود برگزید یک روز دیدم که همسرم در حال گریه کردن است بعد از 13 سال گریه کردن او را دیدم در کنار تلویزیون نشسته بود و به پیام امام گوش می داد و همواره گریه می کرد در همان روز همسرم عازم رفتن به جبهه شد به او گفتم اینبار از شما خواهش می کنم به خاطر مادر پیرت و بچه ای که 13 سال انتظارش را کشیده ای به جبهه نرو ایشان در جواب گفتند: آیا روز قیامت شما جواب ما را خواهید داد؟ من گفتم: نه پس برو و خداوند پشت و پناهت باشد
آری او رفت رفتنی که به سوی عشق به خدا بود.
تاریخ عروج ملکوتی: 1367/5/4 عملیات مرصاد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده