مختصری از زندگینامه شهید والا مقام سيدمجتبى موسوى
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۳۷
شهيد سيد مجتبي موسوي در ماه مبارك رمضان سال 1346 هجري قمري در يكي از روستاهاي مذهبي چهار محال بختياري هنگامي ديده به دنيا گشود كه موذن تكبير اذان مغرب را مي گفت.
نام شهید : سيدمجتبى
نام پدر : سيدرحمان
تاریخ تولد : 1346/9/9
محل تولد : دوگنبدان
تاریخ شهادت : 61/4/23
محل شهادت : اهواز
زیارتگاه :گچساران
زندگينامه
بسمه تعالي
شهيد سيد مجتبي موسوي در ماه مبارك رمضان سال
1346 هجري قمري در يكي از روستاهاي مذهبي چهار محال بختياري هنگامي ديده
به دنيا گشود كه موذن تكبير اذان مغرب
را مي گفت پس از مدتي چون محل كار اينجانب
در شهرستان گچساران بود بوسيله مادرش به آنجا آورده شد
در سن شير خوارگي بقدري ساكت بود كه
ما احساس نمي كرديم فرزند كوچك داريم پس از
رسيدن بسن هفت سالگي اورادر مدرسه مهر ثبت نام
وبه معلمان خبره سپرده شد جهت
تربيت و تا كلاس پنجم ابتدايي رادر
همان دبستان با نمرات
ممتاز به پان رسانيد .كلاس پنچم ابتدايي بود كه انقلاب اسلامي به رهبري امام امت به اوج خود رسيده بود و اينجا بود كه ما ديگر كمتر اين
طفل را مي ديديم شبها كه به خانه مي
آمد مي پرسيديم كجا بودي با يك روحيه خاصي شيرين زبا
نی مي كرد و كارهاي انجام شده از قبيل
تظاهرات و شعار نوشتن را تعريف مي كرد
بعد از پيروزي انقلاب يعني 22 بهمن سال
57 بود كه اغلب شبها
هم نمي آمد به كمك رفيقانش چندين كليشه درست كرده
بودند كه با آنها در محلهاي حساس كار
مي كردند و با گروههاي مخالف درگير مي شدند و بارها بود كه
سنگ باران شده بودند
ولي هرچه از اين كارها مي شد استقامتشان بيشتر مي شد
وبارها شد كه وسيله سنگ و چوب
و مشت مجروح مي شد ولي همانطور كه اشاره شد استوار تر
مي شد با شروع شدن كار سپاه
پاسداران رفت و آمد خودرا با آنها شروع كرد
هنوز شايد قدرت برداشتن تفنگ را بخوبي نداشت ولي وقتي سوال مي كردم
آقا جان كجا بودي با خنده مي گفت تعليم اسلحه با
شروع شدن
بسيج بود كه در آنجا ثبت نام و رسماً كار خودرا آغاز كرد . پس از به
پايان رساندن دوره خود
و تعطيل شدن دبستان از طرف بسيج به پادگان آبشیرين
اعزام و مشغول تعليم دوره هاي جديد شد بياد دارم روزي باتفاق مادرش به عنوان سركشي به پادگان آبشیرين رفتيم
بمحض اينكه چشمش به ما افتاد رنگش تغيير كرد و آمد جلو وبمادرش گفت
مامان براي چه اينجا آمدي گفت آمدم سري به
شما بزنم گفت مگر من بچه ام .دفعه ديگه از
اين كارها نكن ديماه سال 1360 بود كه مرتب مي گفت
من مي خواهم بروم جبهه به او مي گفتم شما فعلاً درست را بخوان تا مدارس تعطيل شود كه از لحاظ درسي كار نداشته باشي بالاخره
با ناراحتي زياد اين چند ماه را تحمل
كرد سر انجام بعد از آخرين امتحان در اواسط خرداد ماه بود كه
يك روز تلفني برايش شد از كاشان بعد
از صحبت پرسيدم آقاجان
كسي بود گفت دوستم از كاشان مرا دعوت كرد بروم
عروسي فرداي آن روز با يكي ديگر از رفقايش در سپاه پاسداران بسوي كاشان حركت مي كنند مادرش به او مي گويد تا
كادويي بگيرم ببر جواب مي دهد خير اگر لازم بود خودم مي گيرم وقول مي دهد به
محض رسيدن براي مادرش تلفن كند چند روزي طول كشيد خبري از تلفن نشد مادرش ناراحت شد
بعد از يك هفته در نماز جمعه
بردار دقيقي فرمانده سپاه پاسداران گچساران را ديدم خوشحال شدم كه حالا خبر خوشي از
او ميگيرم بعد از نماز خدمت بردار رسيدم ؟ چه
خبر از برادرت سعبد داري گفت چطور گفتم
هفته قبل باتفاق مجتبي ما رفتند كاشان عروسي و بنا بود تلفن كنند هنوز خبري نشده قدري
فكر كرد و گفت نمي دانيد به شما كلك زده اند گفتم چطور گفت عروسي چه كاشان چه آنها در شهرك مشغول كارند
گفتم باشد به سلامت ما
اطلاع داشته باشيم كجا
هستند طوري نيست ولي موضوع را به مادرش نگفتم هر موقع مي پرسيد مي گفتم شايد از كاشان رفته باشند
يا اينكه سرشان به تفريح مارا
فراموش كرده اند.بعد از پانزده روز يكي از
همسايه ها از اهواز آمد به محل كار بسيار با
خنده رويي گفت پسرت سلام رساند با تعجب گفتم پسرم كجا بود گفت جبهه شوش و شروع كرد تعريف كردن كه شما
چنيين فرزندي داشتي من اطلاع نداشتم گفتم
اصلاً اين بچه اطراف بنده نيست كه كسي
اورا بشناسد وروز بعد نامه اي بوسيله يكي از دوستانش فرستاده بود با رسيدن اين
نامه بود
كه مادرش قدري خوشال شد زيرا اطلاع
پيدا كرد از مكان او. يك هفته بعد به ما تلفن كردند كه
پسرم دائيت شهيد شده
به محض اينكه مجتبي فهميد لباس مشكي پوشيد و خيلي ناراحت شد به او گفتم بايد بنده بروم شهر كرد شما
چه مي كني گفتند ميايستم تا شما
ببيايد بعد مي روم از طرفي به مادرش مي گفت مي روم وسايلم را تحويل مي دهم وبراي بيست و پنجم ماه مبارك رمضان
مي آيم شمارا مي برم
شهر كرد قبل از اينكه بنده بيايم روز 61/4/18 عازم اهواز شود وروز 20/4/ 61 بنده
آمدم پرسيدم مجتبي كجاست
گفتند رفت اهواز قبل از طلوع آفتاب روز 25/4/ 61 بود كه زنگ در
بصدا در آمد مادرش درب را باز كرد روبرو شد با حجه السلام توري و دو
پاسدار برگشت با ناراحتي گفت آقاي نوري كار با شما دارد بنده
رفتم وخبر شهيد شدن
مجتبي را به من دادند .ساعت هفت صبح بود كه
رفتيم بسيج جهت تشيع جنازه قبل از حركت
از ما دعوت شد كه از شهيد ديدن
كنيم وقتي رويش را باز كردند و دكمه هاي بلوزش باز شد مادرش گفت نه فرزندم
خواب است زيرا بطور كلي رنگش تغيير
نكرده است ودست برد
براي گردنش تا هر طرفي كه مي خواهد تاب مي
خرد برنامه تشيع شروع شد
و ساعت 9 صبح روز جمعه
آخر ماه مبارك رمضان روز
قدس پيكر پاكش به خاك سپرده شد از طرف بنياد
شهيد عكسي از ما خواستند چون احساس مي كرديم
كليد كمد را برده باشد وسيله
پيچ گوشتي قفل كمد را شكستيم
ناگهان چشم يكي از رفقا افتاد به يك كاغذ
اورا برداشت داد به مسئول بنياد شهيد كه بنده متوجه نشدم فرداي
آن روز چند نفر از عموها ودائي هايش از شهر
كرد آمدند عمويش گفت پسرم گفته قبلاً مجتبي بمن گفت روز جمعه
مي روم كليد كمدم داخل ساكم مي باشد بعد از دو روز به خانواده ام بگوييد
كمدم را باز كنند و كاغذي آنجاست بردارند.
نظر شما