مختصری ازخاطرات شهید نادعلی زراعتی زردخونی از زبان فرزند و همسرش
نام شهید : نادعلی
نام پدر : بازعلی
تاریخ تولد : 1333
محل تولد : روستای بی بی جان آباد
تاریخ شهادت : 66/5/19
محل شهادت : دشت بلوط
زیارتگاه : روستای آب شیرین
خاطرات
بسم رب الشهداء
ابراهيم زراعتي فرزند شهيد
چون من در هنگام شهادت ايشان چهار سال بيشتر نداشتم مادرم برايم تعريف كرده كه يك روز قبل از شهادت وقتي به خانه آمدند فقط به آسمان نگاه مي كردند و يك حال و هواي متفاوتي با بقيه روزهاي ديگر داشتند و ما از اين رفتار بسيار تعجب كرده بوديم و شب كه مي خواستند به سر كار بروند مادرم مي گفت ما خواب بوديم همه ما را بوسيده بود و با حالتي خاص با مادرم خداحافظي كرده و به محل كار خود رفته بود مثل اينكه مي دانسته يك اتفاقي مي خواهد رخ بدهد و فرداي آن روز من در كوچه بازي مي كردم كه هواپيماي عراقي از بالاي شهر گذشت و صداي انفجاري هم از دور دست شنيده شد و بعد از چند لحظه دود غليظي از منطقه دشت بلوط بلند شد من به خانه رفتم و مشغول شستن پاهايم بودم كه ديدم مادرم ناراحت است و آرام و قرار ندارد تا اينكه چند ساعت بعد خبر شهادت پدرمان را براي ما آوردند.
همسر شهيد
خاطره من مربوط به شب 18 تيرماه است آن شب من و زن همسايه جلوي در خانه مان ايستاده بوديم كه شهيد از سر كار داشت به خانه برمي گشت در راه لبخند به چهره داشتند و مرتب به آسمان نگاه مي كردند و وقتي به خانه رسيدند و داخل منزل شدند فرزندانش را بوسيدند آن موقع پسرم خواب بود و او را هم بوسيدند و نمازشان را خواندند و بعد از نماز دوباره در كنار پسرم نشستند و موهايش را نوازش دادند يك دفعه احساس دلشوره عجيبي پيدا كردم بعد از اينكه كمي صحبت كرديم و بعد شهيد ساعت را كوك كردند و خوابيدند و من به خاطر اضطراب و دلشوره اي كه داشتم ديرتر خوابيدم تقريباً چند دقيقه قبل از اينكه ساعت زنگ بخورد از خواب پريدم دلشوره ام بيشتر شده بود رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم و بعد ساعت زنگ زد و شهيد از خواب بيدار شدند به من نگاه كرد فهميد كه من ناراحتم چيزي نگفتند و رفتند نمازشان را خواندند و صبحانه خوردند و موقع رفتن به من گفتند اگر حالت خوب نيست تا در خانه بمانم البته ناگفته نماند كه من 8 ماه بود كه باردار بودم ولي من قبول نكردم وگفتم چيز مهمي نيست خيالت راحت باشد . بعد به سر كارشان رفتند من هم كه شب نتوانسته بودم بخوابم رفتم و خوابيدم خواب بودم كه در خواب ديدم مارهاي زيادي در اتاقي جمع شده اند و در خواب ديدم كه مادر شهيد فرياد مي زند و به كساني كه در آن اتاق بودند مي گويد فرار كنيد وگرنه مارها شما را مي خورند و بعد از خواب پريدم .بعد به بازار رفتم تا مقداري خريد كنم ولي در بازار از شدت دلشوره نتوانستم خريد كنم كه يكدفعه صداي هواپيمايي آمد و از بالاي سر ما عبور كرد . بعد از چند دقيقه دودي بلندشد و من به خانه برگشتم از شدت نگراني نمي دانستم كه چكار كنم تا اينكه ظهر پدر شهيد آمد و من و بچه هايم را به خانه خودشان برد از جريان شهادت اطلاع داشتند ولي به من چيزي نگفتند دائم از آنها مي پرسيدم كه چه شده ولي مي گفتند كه شهيد در بيمارستان بستري است و بيمارستان فعلاً برنامه ملاقات ندارد و اجازه ملاقات را به هيچ كس نمي دهند من تاصبح روز بعد از اين اتفاق خبر نداشتم و نزديك ظهر بود كه فهميدم اين اتفاق رخ داده است . موقعي كه همسرم شهيد شد من باردار بودم و از چندروز قبل از شهادت ايشان با هم مي نشستيم و اسم مرور مي كرديم تا اسمي براي فرزندمات انتخاب كنيم و بالاخره قرار شد كه اگر پسر بود حسين و اگر دختر بود فاطمه باشد . فرزندم در چهلمين روز شهادت پدرش به دنيا آمد كه دختر بود و بنا به سفارش و توافق قبلي اسمش را فاطمه گذاشتيم. موقعي كه فرزند چهارممان خواست متولد شود خدا سه دختر به ما داده بود همه مرا به بيمارستان بردند و در بيمارستان فرزند چهارم متولد شد در بيمارستان پرستار به شهيد گفت كه دوست داريد فرزندتان پسر باشد يا دختر و او هم در جواب گفت كه فرقي ندارد فقط سالم باشد ولي از آنجا كه هم مادر من و هم مادر شهيد دوست داشتند كه فرزند چهارممان پسر باشد شهيد دوست داشت كه براي خوشحالي آنها فرزندمان پسر باشد كه بالاخره همين طور شد و فرزند چهارممان پسر شد همه خوشحال شدند و تا يك هفته بحث اين بود كه چه اسمي براي پسرمان انتخاب كنيم كه بالاخره اسم پسرمان را ابراهيم گذاشتيم .
پيام شهيد : همسر عزيزم بعد از من يارو ياور بچههايم تو هستي به پدرم احترام بگذار او غير از من ديگر پسر ندارد .
منبع :بنیاد شهید وامورایثارگران کهگیلویه وبویراحمد