خاطرات آزاده
جلوي محوطه هاي هر آسايشگاهي آنقدر خار و بوته ريخته بودند كه ما با پاي برهنه نمي توانستيم دوام بياوريم و مرتب به ما با كابل و باتون و هرچه از دستشان برمي آمد حمله مي كردند و عده اي از بچه ها زخمي مي شدند دندانها خورد مي شد كه از جمله يكي از آنها بنده بودم . خاطره زياد است ولي من نمي توانم بازگو كنم
محاصره و اسارت

به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:
آزاده حسين اعظمي مهرباني، در تاريخ چهاردهم/ فروردين ماه / سال 1347 در شهرستان تبريز بخش سراب روستاي مهرباني متولد و چشم به جهان گشود.

ايشان با توجه به مشكلاتي كه در زندگي با آن روبرو بودند فقط توانستند تحصيلات خود را تا پنجم ابتدايي در مدرسه دبستان هفتم تير در شهرستان تبريز روستاي مهربان در سال 61_62 به پايان برساند.

بعد از آن آزاده اعظمي مهرباني مشغول كار در كفاشي از سال 62_65 شده.
 ايشان در تاريخ 12/1365 از طريق ژاندارمري به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شدند.
حدود 9 ماه بود كه در خط مقدم جبهه فعاليت داشتند و در آنجا( جبهه) مسئوليت آرپي چي زن را به عهده داشتند.

بالاخره در تاريخ بیست ونهم تیر 1367 در گروهان نفت شهر تپه بيشكان سرپل ذهاب بر اثر حمله دشمن و تك عراقيها و محاصره شدن توسط آنها و گيرافتادن در باتلاق و نيزار به اسارت نيروهاي بعثي عراق درآمدند.

محاصره و اسارت

سپس بعد از مشكلات و سختيهايي كه در اسارت كشيده اند سرانجام بعد از 25 ماه و 13 روز اسارت در مورخه سیزدهم شهریور 1369 از طريق صليب سرخ شناسايي و با افتخار هرچه تمامتر به وطن خويش ايران بازگشتند.

ايشان در اسارت و جبهه بر اثر شكستن دندان و اعصاب و روان و ناحيه پا و لگد خوردن به كليه و شانه توسط نيروهاي عراقي به 35% مقام جانبازي دست يافتند و به اين مقام ارزشمند و والا نائل آمدند.

محاصره و اسارت

بعد از اسارت در سال 69 تا 70 مشغول كار در نقش ريز بافندگي لباسهاي كاموايي شدند. سپس در مورخه  بیست ونهم آبان 1369 ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج مبارك يك فرزند دختر به نام فائزي و يك فرزند پسر به نام ابوالفضل مي باشد.

سرانجام به فكر افتادند كه ادامه تحصيل بدهند و بالاخره در مدرسه ايثارگران شهيد بهشتي شهرري مدرك ديپلم مكانيك خود را بگيرند بعد از آن هم در سال 1373 كارمند بانك صادرات شده و هم اكنون مشغول كار در اين حرفه مقدس مي باشند.

محاصره و اسارت  قسمت اول محاصره
تك دشمن (محاصره و اسارت )
در مورخ 29/4/76 چند روز بعد از قطع نامه 589 صبح ساعت بين 5 و 6 بود كه هواپيماي شناسائي دشمن بر فراز سنگرهاي ما ظاهر شد . بعد از گشت و گذار 5 دقيقه اي آسمان ما را ترك كرد و بعد از نيم ساعت هواپيماهاي جنگي دشمن ظاهر شدند و شروع به بمباران كردند تمام سنگرهاي ما را هدف قرار دادند و منطقه را ترك كردند دشمن كه از شب گذشته تدارك حمله را ديده بودند و تانكها و كاتيوشا و ادوات زرهي خود را آرايش داده بودند بعد از بمباران آتش تهيه خود را برعليه ما آغاز كردند.
 
 آتش تهيه نقطه به نقطه منطقه را مورد هدف قرار دادند. ما نيز شروع به مقاومت كرديم با خمپاره و آرپي چي و مسلسلها شروع به تيراندازي كرديم ولي چون سلاحهاي سنگين ما پشت منطقه بود زياد نتوانستيم مقاومت كنيم مجبور به عقب نشيني شديم دشمن بعد از شكستن خط مقدم وارد حريم ما شد و ما محاصره شديم خيلي از بچه هاي ما در آن عمليات دشمن به شهادت رسيدند.

محاصره و اسارت

  منطقه در آن زمان از دست هواپيماها و تانكهاي ايران و عراق كه به همديگر حمله مي كردند غوغايي به پا شده بود خلاصه ما بعد از عقب نشيني در يك منطقه باتلاق و نيزار گرفتار شديم و دشمن كاملا بر ما مسلط شد ما حدود 5 الي 6 نفر بوديم در يك جاي منطقه محاصره شده كه بر پشت درخت بزرگي و داخل نيزارها مخفي شده بوديم تا ساعت 10 شب آنجا مانديم ولي دشمن مدام داخل آنجا را نيز با توپ و تانك و مسلسل به رگبار بسته بود و بعد قرار گذاشتيم كه در همان ساعت حركت كنيم تا بتوانيم شبانه از محاصره دشمن بيرون بياييم خلاصه حركت كرديم من كه پشت سر همه در حال حركت بودم عقب عقب مي رفتم تا اگر دشمن عكس العمل نشان داد آگاه باشيم پس از چند لحظه حركت بنده متوجه رفتن بچه ها شدم و يواشكي صدايشان كردم كه كجاييد صدايي نشنيدم از همان موقع من تنها ماندم خودم شبانه اين سو آن سو مي رفتم تا راهي پيدا كنم براي خارج شدن از محاصره  ولي هرگز موفق نشدم گاه گذري صداي تيراندازي عراقي ها را مي شنيدم خلاصه 2 روز شب من در داخل نيزارها و باتلاقها به تنهايي سركردم بدون آب و غذا صبح روز بعد ديدم كه نيروهاي تازه نفس عراقي ها بيشتروبيشتر مي شود چون از لابه لاي درختها جاده آسفالت ديده مي شد تانكهاي نو و نفربرهاي نو به صف در حال حركت به سمت كرمانشاه بودند و بعد از اينكه ساعت 7 صبح شد عراقي ها با سگهاي تربيت شده وارد نيزارها شدند هر لحظه  به من نزديك مي شدند ناگهان از پشت سر صداي (لاتحرك) بگوشم رسيد.

محاصره و اسارت

 بنابراين مرا ديدند و من با زمزمه تشهد دستهايم را بالا بردم و به اميد خدا كه هر لحظه ام مرگ وننگ بود به اسارت درآمدم چون لياقت شهادت را نداشتم. وقتي عراقي نزديك من مي شدند تا دستهاي من را ببندند با ترس وحشت جلو مي آمدند بعد من كه در آن لحظه تمام خانواده ام در جلوي چشمانم مي آمدند و خودم را در آن لحظه به خدا سپردم و آنان دستهاي مرا با سيم تلفن صحرايي از پشت بستند آنقدر دستهايم را محكم بسته بودند كه دستهايم به شدت درد مي كرد و تا مرا به اردوگاه برسانند به شدت مورد آزار و شكنجه قرار دادند با اسلحه بسرم مي كوبيدند و آب غذا نمي دادند و گاها نيز زير لگدهايشان مي انداختند و بعضا چند نفر مي آمدند آبهاي قمقمه هايشان را جلوي چشمهاي من به زمين مي ريختند يك قطره آب به من نمي دادند ( تا به اردوگاه جلولاء رسيديم ).

محاصره و اسارت

در اسارت قسمت (دوم )

(در اسارت) مكان جلولاء و تكريت
 وارد اردوگاه جلولاء شديم در آنجا اسيران زيادي را در آسايشگاههاي بعثي مشاهده كردم و مرا نيز وارد آن آسايشگاهها كردند . تمام بچه ها زير كتك هاي بعثي ها  از حال مي رفتند مدت 13 روز در آنجا مانديم و بعد قرار شد كه ما را انتقال بدهند به زندانهاي تكريت شهرك صلاحدين يكي از خاطره هاي جلولاء اين بود كه بچه ها با شدت هرچه تمامتر شكنجه مي شدند و بي آبي و گرسنگي نيز از طرف ديگر رمق بچه ها را از بين مي برد  يكي از روزها چندتا فيلمبردار و خبرنگار به آنجا آمدند و در آن موقع بعثي هاي كثيف براي بچه هاي اسير در بند از پنجره هاي زندان نان پخش مي كردند تا تصاوير نشان دهنده رفتار خوب آنان باشد ولي همه اينها صحنه سازي بيش نبود خلاصه  روز آخر به سر آمد به همه ما يك دست لباس نظامي نو با آرم     تحويل دادند و يكي يك پتوي نو نيز دادند و گفتند شماها را به بهترين اردوگاه منتقل مي كنيم و آنجا راحت مي شويد بالاخره با اتوبوسها راه افتاديم در حين حركت از شهرهايي مثل اردبيل و تكريت بچه ها و  بزرگترهاي آنان كه كنار خيابانها ايستاده بودند به ما آب دهان پرت مي كردند.

محاصره و اسارت

و اما چشمهايتان روز بد نبيند وارد اردوگاه 15 صلاحدين كه شديم من از اتوبوس نگاه كردم هر كي از اتوبوس پايين مي آمد زير كتك هاي شديد آنها مي رفت وقتي نوبت من شد و از اتوبوس پياده شدم چنان زير لگد و باتون و كابل برق آنها غلت مي خوردم و فقط اشهدم را مي گفتم بعد از چند ساعت آسايشگاهها را مشخص كردند و آمار گرفتند هر آسايشگاهي كه فقط 70 نفر جا مي شد تعداد 150 نفر تعيين كردند.

محاصره و اسارت

قبل از اينكه وارد آسايشگاهها شويم دستور دادند تمام لباسهايتان را دربياوريد و پتوها را نيز گرفتند و در وسط اردوگاه همه را آتش زدند و هر چه لباسهاي پاره پاره خوني سربازهاي خودشان را به ما پوشاندند و ناگفته نماند جلوي محوطه هاي هر آسايشگاهي آنقدر خار و بوته ريخته بودند كه ما با پاي برهنه نمي توانستيم دوام بياوريم و مرتب به ما با كابل و باتون و هرچه از دستشان برمي آمد حمله مي كردند و عده اي از بچه ها زخمي مي شدند دندانها خورد مي شد كه از جمله يكي از آنها بنده بودم . خاطره زياد است ولي من نمي توانم بازگو كنم.
منبع:برگرفته از اسنادآزاده درمخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۱
انتشار یافته: ۱
حسن ماهری مهربانی
|
United Kingdom of Great Britain and Northern Ireland
|
۰۸:۵۵ - ۱۳۹۸/۰۵/۰۸
0
2
با سلام : آقای اعظمی همشهری بنده ، آنقدر فرد لایق و با شخصیتی است و پدر مرحومش هم یکی از معتمدین و ریش سفیدان شهرستان مهربان می بود سلامتی و بهروزی ایشان را از خداوند علی عزت مسئلت دارم امیدوارم در طول زندگیش موفق و موید بوده باشد
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده