مختصری از زندگینامه شهید غلام رضا آتش پنجه
نام شهید : سید غلام رضا
نام پدر : سید محمدزمان
تاریخ تولد : 1339
محل تولد : تمبی
تاریخ شهادت : 60/7/12
محل شهادت : سوسنگرد
زیارتگاه : روستای تمبی
زندگی نامه
شهید در همان موقعی که به دنیا آمد ما خانواده شهید همیشه او را بیش از همه بچه های منزل دوست می داشتیم و بطور کل مظلوم به نظر می رسید در سن 6 سالگی در قریه ای بنام چمی مشغول درس شد و در دوره ابتدایی در دبستان با حالت خاص و مودب و سکوت و با رعایت حق دیگران دوره ابتدایی خود را به پایان رسانید و در سن 9 سالگی بود که ما برای شاه دعا می کردیم و او به ما می خندید او را نصیحت می کردیم که چرا می خندی مگر نمی دانی شاه قبله عالم است می گفت موقعی نام قبله را می آورید و شاه را با قبله یکی حساب می کنید من در نمازم شک دارم و همیشه مثل اینکه در این دنیا نبود و از جایی به او اطلاع می دادند شاه را بعنوان یک زالوی خون خوار و غده سرطانی به ما معرفی می کرد. در صورتیکه ما بر اثر آگاه نبودن از او ناراحت می شدیم . همیشه نان خالی را بهتر از همه چیز دوست می داشت و به ما سفارش می کرد که نگاه به دنیای امروز نکنید اگر مسلمان می باشید زمان علی (ع) را در نظر بگیرید که می توانست همه نوع غذا را تهیه نماید نان جو می خورد و شکر می کرد می گفت شکر من قابل پذیرش نیست شهید در جماران چرام دوره راهنمایی خود را در منزل خواهرش گذراند و روزهای تعطیل که می شد از جماران چرام پیاده راه می افتاد تا به قریه تمبی که منزلش بود و. همیشه که شبهای جمعه به قریه تمبی می آمد بچه ها را جمع می کرد و نماز یادشان می داد و می گفت شما بنشینید تا من در این مسجد که خانه خداست برای شما چند کلمه ای صحبت کنم درست تا سال 56 شهید بکلی عوض شد و همیشه آرزوی مرگ می کرد از خدا و ما اصلا سر در کار او نمی بردیم که نظر او چطور است و دیگر در این قریه او را به آخوند که همان درست کاری است صدا می کردند تا اینکه در سال 57 که رهبر کبیر انقلاب به خروش آمد دیگر طاقتش لبریز شد جنایت شاه را از آن گلوی پاکش فاش کرد شهید کارش اعلامیه پخش کردن بود و بچه های کوچک را بر می داشت و یواش یواش دوست و رفیق برای خود درست می کرد و تظاهرات را رواج داد تا اینکه در تاریخ 58/6/1 دفترچه آماده به خدمت دریافت کرد با اینکه پدر شهید نابینا و چند سر عائله کوچک هم داشت و می شد که از این راه معاف شود اما دیگر شهید نپذیرفت و از پدر خواهش کرد و گفت مرا بگذار که حالا دیگر جای معافی نیست ما دیگر می دانیم حالا سرباز خمینی هستیم حتما باید مرا بگذاری تا سربازی بروم و دین خود را به جمهوری اسلامی ادا نمایم ، در حالی که دفترچه هم داشت روانه شد برای اهواز که برود پاسدار بشود که برادر بزرگتر رفت دهدشت و او را به خمینی قسم داد و برگرداند تا اینکه در تاریخ 58/11/1 به خدمت اعزام شد و بعد از دوره آموزشی به کردستان رفت که ناگاه یکی از رفقایش بنام ولی برفی پور شرف بشهادت رسید و خود شهید هم از ناحیه پا مجروح شد بعد از شش ماه کردستان از آنجا به سوسنگرد رفت و 11 ماه در سوسنگرد و جبهه دهلاویه. اما در آخرین روزی بود که دیگر می خواستند آنها را از جبهه به اهواز برگردانند شب خوابید و صبح که بلند شد به بچه های رفیقش گفت که من شهید می شوم و این ساک و لباسهای مرا به برادرم برسانید ساعت سه بعد از ظهر روز 60/7/2 حمله داشتند. در ساعت 2، یک ساعت قبل از حمله خود را اماده کرد با سلاح و در حالت سینه خیز قرار گرفت و از خود عکس گرفت و داد به رفیق خود و گفت این عکس را به عنوان آخرین لحظات عمر من حتما برسانید به برادرم حتی با تمام هم قطارها خداحافظی کرد آن طوری که خودشان صحبت می کردند برای ما و می گفتند که همیشه انتظار شهادت را داشت و می گفت خدایا دیگر کی نوبت من می رسد در ساعت 5/4 بعد از ظهر روز 60/7/2 تیری از سوی دشمن مستقیم به شهید اثابت و شهید را به تهران مراجعه و در روز 60/7/12 در بیمارستان به شهادت رسید.
منبع: بنیاد شهید وامور ایثارگران استان کهگیلویه وبویراحمد