مختصری از زندگینامه شهید سيد عبدالحسين ولي پور
نام پدر : عبدى
تاریخ تولد : 1342
محل تولد : سادات ده برآفتاب
تاریخ شهادت : 64/12/2
محل شهادت : بیمارستان امام خمینی تهران(براثر شیمیایی)
زیارتگاه : گلزار شهدای روستای ده برآفتاب
بسمه تعالی
زندگینامه
شهيد ولي پور در پاييز 1342 دربليو، منطقه قشلاقي سادات ده برآفتاب در خانواده اي مذهبي و مستضعف ديده به جهان گشود. به خاطر علاقه اي كه پدر و پدر بزرگش به امام حسين داشتند وي را سيدعبدالحسين نام نهادند. دوران كودكي را در خانواده با زندگي عشايري گذراند. به علت نبودن مدرسه دير به مدرسه رفت در سن11سالگي در ده برآفتاب شروع به درس خواندن نمود پس از گذراندن كلاس اول ابتدائي چون استعداد سرشار داشت در امتحانات كلاس دوم شركت كرده و قبول شد و بدين ترتيب در يكسال دو كلاس را پشت سر گذاشت در فصل تابستان همراه پدرش كارگري ميكرد تا در تأمين معاش خانواده كمك كند در همان زمان با وجود آن همه كارهاي طاقت فرسا هرگز احساس خستگي نمي كرد همانطور كه در طول 6 سال جنگ در جبهه ها كوچكترين ناراحتي و خستگي در وجودش احساس نشد از كمترين فرصت براي انجام امور خيريه كار و ورزش و سركشي به بستگان استفاده ميكرد علاقه خاصي به بچه هاي كوچك داشت در سال 57 با توجه باينكه شور و هيجان انقلاب در روستاي ده برآفتاب بيش از روستاهاي ديگر بود وي نيز در راه پيمائي مدارس ابتدائي نقش بسزايي داشت و چون از همكلاسي هايش بزرگتر بود با ايماني راسخ و اعتقادي كامل فعاليت ميكرد در همين سال كلاس پنجم ابتدائي را به پايان رساند و در سال 58 براي ادامه تحصيل به ياسوج نزد عموي خود آمد سال اول راهنمائي را با موفقيت به پايان رسانيد و مجدداً تابستان همان سال براي تأمين هزينه تحصيل خود به كارگري پرداخت چون خانواده اش بي نهايت در فقر بود . در سال 59 در مدرسه شبانه روزي ثبت نام كرد هنوز 9 روز از سال تحصيلي نگذشته بود كه خود را براي شركت در جنگ آماده كرد ولي چون آن موقع مدارس اجازه رفتن دانش آموزان را به جبهه نمي دادند او براي اينكه حرمت مقررات مدارس را حفظ كند خود را به مدرسه راهنمائي روستاي ده برآفتاب انتقال داد و در روز 59/7/9 عازم جبهه شد او را به سنندج در كردستان منتقل كردند در كردستان پس از طي يك دوره چند روزه مامور شد كه در بين راهها ضد انقلابيون را دستگير كند با داشتن عكس و مشخصات آنها موفق شد تعداد زيادي پسر و دختر ضدانقلاب را دستگير كند بعد از شش ماه بدون دريافت هيچ گونه حقوقي به ياسوج برگشت و كار خود را در تبليغات سپاه شروع كرد ولي شور و شوق جبهه باو اجازه نمي داد در ياسوج بماند باز روانه جبهه شد كه در حمله شكست حصر آبادان مجروح گرديد و در اين عمليات 24ساعت درمحاصره نيروهايي دشمن قرار داشت وشبانه با داشتن فقط يك نارنجك موفق شد خدمه تانك دشمن را كه سد راهش بود نابود كند و خود و دو نفر ديگر را نجات دهد و با جراحت در بدن خودش را به نيروهاي اسلام برسانداو رابراي معالجه به تهران فرستادندپس از2هفته معالجه ويك هفته استراحت باز روانه جبهه شد سپاه كه اين همه رشادت وشجاعت را در وجود او مشاهده كرد او را براي طي يك دوره شش ماهه فرماندهي عملياتي به تهران فرستاد دربين چندين نفر اعزامي از ياسوج باموفقيت كامل اين دوره را به پايان رسانيد پس از اتمام دوره به جبهه اعزام شد و در علميات بيت المقدس در شلمچه زخمي شد پس از بهبود دوباره به جبهه رفت و درعمليات رمضان زخمي شد و براي معالجه به اهوازمنتقل شد ازهمان جابه جبهه برگشت و درتسخيرپاسگاه فكه كه فرماندهي عمليات را برعهده داشت دوباره زخمي شدپس ازبهبودي درتاريخ 61/6/6 ازدواج كرد و بيش از 2هفته از ازدواجش نگذشته بود كه روانه جبهه شد براي شش ماه به عنوان مامور به خدمت به ياسوج اعزام شد پس از يك ماه اقامت در ياسوج جهت آموزش برادران بسيجي به شيراز اعزام شد پس از چهار ماه در شيراز وي را به عنوان مربي آموزشي به پادگان كازرون فرستادند بعد از يك ماه به ياسوج آمد و مدت يك ماه در ياسوج ماند درتاريخ 62/2/1 روانه جبهه شد كه در عملياتهاي مسلم بن عقيل، محرم، خيبر و قدس شركت داشت البته در اغلب عملياتهاسخت مجروح ميشدكه بيشتر موارد براي معالجه بازنمي گشت و سعي ميكردكسي متوجه نشود درتاريخ 64/5/5 خداوند فرزندي بوي اعطا كرد كه خود نام وي رايحيي گذاشت با وجود علاقه زيادي كه به فرزندش داشت ولي اسلام و دفاع مقدس و جبهه را بر زن و فرزند و خانواده ترجيح مي داد و روي هم رفته بيش از 40 روز فرزند خود را نديد در طول شش سال جنگ تحميلي هم وغم و روح ايشان در جبهه و جنگ بود كار ايشان تنها عمليات نبود كارهاي شناسائي و طرح عمليات انهدام نيروي دشمن را هم انجام ميداد حتي در طرح هاي عملياتي با مسئولين رده بالا شركت ميكرد و از پيشنهادهاي او استقبال ميشد البته در اغلب عملياتها معاون گردان و در چندين عمليات خود فرمانده گردان بود مدتي هم فرمانده گردان رزمي دريائي بود تنها فرمانده نبود بلكه يك مداح هم بود هرگز در سنگر فرماندهي غذا نميخورد و هميشه سعي مي كرد در ميان ساير رزمندگان تحت فرماندهي خود غذا بخورد و شبها اغلب يا مناجات مي خواند يا تشكيل جلسات قرآن و دعا ميداد ميكوشيد مگر در مواقع ضرورت و حمله كسي متوجه نشود كه فرمانده است پيشنهاد مسئوليتهاي بالاتر را نمي پذيرفت و ميگفت عمليات رابيش ازمسئوليت دوست دارد . باو پيشنهاد شده بودكه در لشكر ويژه25كربلامسئوليتي را برعهده بگيرد لكن ايشان نپذيرفت و قول داده بود كه اگر در اين عمليات (والفجر8) سالم بازگشت و لشكر 19 فجر نيز موافقت بنمايد خواهد پذيرفت بيشتر زندگي پرخاطرات او در جبهه جنگ گذشت و اينها را خدا مي داند و همرزمان او چون هيچ وقت از رشادتهاي خود صحبت نمي كرد و به همرزمانش هم ميگفت از كارهاي من در جبهه چيزي نگوئيد ممكن است اجرم زايل شود حتي در حمله خيبر خبر شهادت او به خانواده اش رسيد كه در آن حمله غلامرضا افشون برادر زنش مفقودالاثر شده بود ايشان در فرماندهي قاطع و در برخورد صادق و نسبت به زيردستان مهربان و رئوف بود. سرانجام در عمليات والفجر هشت پس از تسخير شهر فاو در روز 64/11/22 بوسيله بمب شيميائي ساخته دست ابر قدرت ها مجروح و براي معالجه به تهران فرستاده شد پس از9 روز در بيمارستان امام خميني تهران در تاريخ2/12/64 بدرجه رفيع شهادت نائل آمد همان چيزي كه ميخواست و دنبالش هم بود و لياقتش را هم داشت روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
منبع: بنیاد شهید وامور ایثارگران استان کهگیلویه وبویراحمد