برای بسیجی بودن تنها نیاز است که دغدغه کمک به هم نوع را داشته باشی
به گزارش نوید شاهد کهگیلویه وبویراحمد، ایمان قاسمی فرزند جانباز معلم، محقق، پژوهشگر، دارای 12سال سابقه کار و دانشجوی دکتری مدیریت آموزشی دانشگاه استهبان فارس، خاطره خود از بسیج را برای نوید شاهد اینگونه بازگو می کند:
هفته ای با بسیجیان بسیج
طبق عادت همیشگی بعد از برگشتن از دانشگاه روی صندکی گهواره ای در ایوان خانه نشسته بودم و رمان می خواندم، ناگهان صدای پیامک تلفن همراهم را شنیدم؛ پیامک از طرف شماره ناشناسی بود که نوشته بود: سلام قابل توجه دوستان عزیز، لطفاً نیم ساعت دیگر با در دست داشتن بیل و کلنگ جلوی دانشگاه حضور داشته باشید!، من هم که خیلی تعجب کرده بودم و از همه جا بی خبر بودم در جوابش نوشتم: بیل کلنگ دیگر چیست؟، حتماً اشتباه پیام داده اید؟، بعد از ارسال پیامم، شماره ناشناس بلافاصله تماس گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی خودش را معرفی کرد و گفت: من مجتبی مسئول بسیج دانشگاه هستم؛ مگر نمی خواستی یک هفته با بسیجیان باشی؟، الان در خوزستان سیل آمده و بیشتر خانه های مسکونی مردم و زمین های کشاورزی زیر آب رفته اند، ما می خواهیم برویم آنجا، تو هم اگر خواستی بیایی حتماً یادت باشه بیل و کلنگ همراه داشته باشی. تازه یاد آمده بود که خودم به مجتبی گفته بودم که مایلم در ماموریت های بسیج شرکت کنم.
مقابل دانشگاه خیلی شلوغ بود؛ بیشتر بچه ها جلو در دانشگاه ایستاده بودند. بچه هایی که همیشه با لباس های محصلی دانشگاهی و گاهاً مجلسی در محیط حاضر می شدند؛ ایندفعه با لباسی متفاوت که به زحمت می توانستم آنها را تشخیص بدهم و بیل و کلنگ به دست جلو درب ورودی دانشگاه منتظر بودند. از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم، بعد از سلام به مجتبی گفتم:
من آماده ام، چند نفر از بچه ها را بگذار در ماشین تا حرکت کنیم. مجتبی گفت: عجله نکن الان اتوبوس میاد و همه با هم سوار می شویم، او با صدای بلندی که همه بشنوند ادامه داد: بچه ها لطفا فقط یک کوله پشتی سبک از وسایل شخصی همراه داشته باشید؛ بعد رو به من کرد و گفت: ماشینت را توی محوطه دانشگاه پارک کن و کوله پشتی ات را بردار، انشاءالله بعد از برگشتن ماشین را بر می داریم. حین پارک کردن ماشین با خودم گفتم: خدایا من که تا حالا با وسایل عمومی مسافرت نکردم چه برسد به سفر گروهی با اتوبوس، در همین افکار بودم که ناگهان صدای بلند و گوش خراش اتوبوسی کهنه و قدیمی نظرم را جلب کرد، هیچ قسمتی از بدنه اتوبوس وجود نداشت که ضربه نخورده باشد. یکی از بچه ها روی درب ایستاد و لیست نفرات را می خواند و بقیه بچه ها هم در میان دود گازوئیل غلیظی که از اگزوز اتوبوس بیرون می آمد سوار شدند، با تعجب به اتوبوس اشاره کردم و گفتم:
با این برویم مسافرت؟ فکر نکنم با این امنیت جانی داشته باشیم، بعد با لحنی استهزا آمیز گفتم: یه وقت چپ نکند؟ مجتبی با خنده جواب داد: نترس بیا سوار شو، انشاءالله مشکلی پیش نمیاد. او با خوش رویی ادامه داد: این اتوبوس دوره دیده است، اینقدر دسته دسته گروهای بسیجی و رزمنده ها را می برد خط مقدم و بر می گرداند؛ حالا یکبار هم ما را می بره خط مقدم. با خوشحالی از تعبیر مجتبی سوار شدم و در ردیف صندلی های جلویی به طوری که مسیر را ببینم نشستم. در تعجب بودم که این ارابه آهنی پیر چگونه این چند ده نفر را حمل می کند و گردنه ها را طی می کند.
حدوداً ساعت یک بامداد روز بعد به مقصد رسیدیم، همه خوشحال و پر انرژی پیاده شدند؛ اما من از شدت سردرد و کوفتگی بدن به سختی از جایم بلند شدم. خیال کردم که الان برای استراحت چادری برپا می کنند؛ اما در عین ناباوری دیدم که آنها بدون استراحت دارند تقسیم کار می کنند تا از همین امشب کار را شروع کنند. از مجتبی پرسیدم برادر حالا چه عجله ای است؟، مجتبی گفت:
اتفاقا همین الان هم دیر شده، مگر نمی بینی که همه جا را گِل گرفته؟، او ادامه داد و گفت: بسیج یکی از الزامات هر کشور یا حکومت است، با تشکیل آن می توان در سریع ترین زمان مشکلات پیش رو را شناسایی و مدیریت کرد. بعد رو به من کرد و با اشاره به سمت خانه های گل گرفته مردم گفت: الان مشکل شناسایی شده و ما باید آن را بر طرف کنیم، بسم الله. هر کسی بیل و کلنگش را در آورد و به گروه های چند نفره تقسیم شدیم. من و مجتبی و محمد هم گروه شدیم و قرار بود که قسمت بزرگی را گِل برداری کنیم. وقتی فضای کار را دیدم گفتم: وایی این که یه محله است، ما چطور می توانیم سه نفری اینجا را خاکبرداری کنیم؟، محمد جوابم را داد و گفت:
ایمان جان بسیجی باید به تنهایی بتونه یک محله را جواب بده، الان محله حاضر است و اما ما سه نفر هستیم، یعنی دو نفرمون اضافه است. محمد درحالی که دسته بیلش را چسب می زد ادامه داد: سخت نیست فقط باید مثل دوران دفاع مقدس و زمان عملیات حس کنی که داری برای محافظت از خودت کانال حفر می کنی. مجتبی در تکمیل حرف های محمد گفت: تازه دوران دفاع مقدس رزمنده ها با سرنیزه کانال های بزرگ حفر می کردند اما الان ما هم بیل داریم و هم کلنگ. آنها حرف ها و بهانه های من را به وقایع سخت تر که بسیجی ها در گذشته انجام داده بودند ربط می دادند؛ همین موضوع هم موجب می شد تا من بیشتر انرژی بگیرم.
من احساس کردم که با همه آنها فرق دارم، آنها بدون هیچ بهانه ای خستگی ناپذیر کار می کردند و حتی برای کارهایی که انجام می دادند هیچ مزد دریافت نمی کردند. انگار روحیات جهادی و انقلابی در وجودشان نهادینه بود و همه بدون غرور در خدمت گروه بودند. از رفتار و کردارشان حین کار که مداوم هوای مرا داشتند و کار های سبک را به من می سپاردند؛ معلوم بود که واقعاً برای این مسائل دغدغه های درونی خاصی دارند.
بعد ها فهمیدم اصلاً صاحب کاری وجود نداشت که دستمزد مادی وجود داشته باشد، آنها خرابه ای را دیده بودند و به گفته خودشان می بایست آن را آباد می کردند. براستی که معلوم بود بسیج از عامه مردم است و افراد مختلف داوطلبانه در آن عضو می شوند تا در هر لحظه و بدون چشم داشت در خدمت مردم باشند.
اولین بار بود که نان را با ماست و سبزی بعنوان یک وعده غذایی و آن هم با لباس کار و سر و وضع گِلی می خوردم. صرف ناهار ساده و مختصر مرا دلتنگ سفره رنگین خانه و خوراکی هایی که مادرم برایم توی ماشین گذاشته بود انداخت. بعد از نماز ظهر دوباره شروع به کار کردیم، تقریباً نصف کوچه را پاکسازی کردیم و گل هایی که تا حدود یک متری درب حیاط خانه ها بالا آمده بود را با بیل دستی در قسمت وسط کوچه تلنبار کردیم.
مجتبی که حتی دهانه بیلش هم با بیل ما فرق داشت و بزرگتر بود؛ کوه بزرگی از گل را جم کرده بود. اگر با چشمان خودم نمی دیدم باور نمی کردم که این حجم از گل را یک انسان لاغر اندامی مثل مجتبی جابجا کرده است. او همزمان که با کلنک زمین را می کَند به من گفت:
بسیجی ظرفیتی دارد که می تواند در همه بخش های مورد نیاز در کشور حضور فعالی داشته باشد و گره های مشکل را باز کند؛ من که کاری نکردم؛ تنها توانسته ام برای خودم خاک ریز کوچکی بسازم. آنها سرگرم کار بودند و من هم به آنها نگاه می کردم و با خودم می گفتم: شاید بهترین تعریف از روحیه بسیجی همین باشد که؛ هرکسی در هر جایی بصورت خود جوش در حد توانش در رفع مشکلی از مشکلات مردم قدم بر دارد.
بعضی اوقات به دلیل خستگی مفرط در محل کارمان یعنی در همان کوچه و جلو خانه های مردم بر روی گل ها چند ساعتی چفیه هایمان را روی صورتمان گذاشته و می خوابیدیم. در این بین مردم همیشه با خوش رویی و محبت با ما برخورد می کردند و این موجب دلگرمی من شده بود. ما خود قبول کردیم که سهم کاریمان بیشتر از همه باشد؛ برای همین می بایست ساعات بیشتری را کار می کردیم تا در موعد مقرر کار را به اتما برسانیم. یکبار برای اینکه از برنامه ریزی عقب نمانیم تا سه شبانه روز به کمپمان که یک مدرسه در قسمت مرکزی شهر بود برنگشتیم، در این مدت ما مداوم کار می کردیم و بچه ها ناهار و شاممان را برایمان می آوردند سرکار.
حدوداً یک هفته در خوزستان بودیم و شب و روز کار می کردیم تا درنهایت توانستیم چند کوچه و محله ای که سهممان بود را گل برداری کنیم. موقع برگشتن دیگر برایم مهم نبود که در ردیف های جلویی اتوبوس بنشینم یا ردیف های عقبی، حتی اگر کف اتوبوس هم جایی گیر می آمد می نشستم. تا قبل از این سفر فکر کردم:
بسیج متشکل از یک سری افراد است که از قبل شناسایی شده و بکار گیری آنها با برنامه است و از طرف دولت و سازمان های زیاد مختلفی تامین مالی می شود، اما الان پی بردم که چنین چیزی وجود ندارد و هرکسی با هر فرهنگ و سبک زندگی ای می تواند عضوی از بسیج و اصطلاحاً بسیجی باشد. برای بسیجی بودن تنها نیاز است که دغدغه کمک به هم نوع را داشته باشی.
بسیجی که در سال 58 تشکیل شد یک وسیله توانا بود تا نیازهای آن روز را تامین کند. امروز هم بسیج به اقتضای زمان حاضر نیازهای روز را برآورده می کند. از گذشته تا به امروز بسیج خود را مطابق با شرایط روز تغییر داده است؛ اما اصالتش که همان برخواستن از توده مردم است به خوبی پا بر جا است. از مزایای مردمی بودن بسیج علاوه بر جلب اعتماد عمومی می توان گفت: امروزه بسیج با پشتوانه توان مردمی توانسته است از تنوع نیروی انسانی قوی ای برخوردار باشد. بسیج از اعضاء بسیجی مقید و متعددی که در همه زمینه های علمی، فرهنگی، هنری و اقتصادی حرفی برای گفتن دارند بهره می برد که به موقع می توانند در حوادث مختلف با به کمک مردم و کشور بشتابند.
ایمان قاسمی/