خاطراتی از مادران چشم انتظار شهدا/ پایان فراق ۲۷ ساله با یک خواب
يکشنبه, ۰۴ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۵۰
نوید شاهد - هشت سال دفاع مقدس یادآور رشادتها و جانفشانی شیرمردان و شیرزنانی است که با خدا معامله کردند و برای دفاع از کشور و انقلاب جان عزیز خود را فدا کردند.
به گزارش نوید شاهد کهگیلویه وبویراحمد به نقل از فارس، هشت سال دفاع مقدس سرشار از رشادت، دلاوری و از جان گذشتگی رزمندگانی است که با خدا معامله کردند و برای دفاع از کشور و انقلاب راهی میدانهای جنگ حق علیه باطل شدند.
۴۱ سال از روزهای دفاع از کشور و انقلاب میگذرد و هنوز هستند خانوادههایی که چشم انتظار خبری از فرزند شهیدشان هستند، سردار شهید جانمحمد کریمی یکی از آن رزمندگان است که پیکر مطهرش پس از ۲۷ سال به وطن بازگشت. بازگشتی که یک خواب رقم زد.
این روزها مستند شهید کریمی در کنگره شهدا در حال ساخت است، به همین خاطر با مادر شهید کریمی همسخن شدیم تا به مناسبت هفته دفاع مقدس سری به سالهای گذشته و خوابی که به ۲۷ سال چشم انتظاریش پایان داد بزنیم.
مادر شهید کریمی؛ چند روزی از مرداد سال ۹۴ میگذشت داشتم تلویزیون نگاه میکردم که اعلام کردند پیکر مطهر ۷۰ شهید به کشور بازگشته که چند نفر از شهدا در جزیره مجنون تفحص شدند و بقیه از عملیات فاو و کربلای ۴ هستند بهم ریختم، جانمحمد پسرم هم در جزیره مجنون به شهادت رسیده بود گفتم یا ابوالفضل علامتی از فرزند شهیدم به من بده.
چند روز بعد یعنی ۱۱ مرداد بود که احساس کردم خواب امانم نمیدهد طوری که نمیتوانستم بلند شوم با خودم گفتم قدری بخوابم و بعد بلند شوم و نماز بخوانم.
خوابم برد. یک نفر که نه قد بلند و نه قد کوتاه بود به خوابم آمد و ابراهیم پسرم را صدا زد ابراهیم از خانهاش بیرون آمد و جوابش را داد. آن فرد گفت ۵ آمبولانس از طرف سوق میآیند آمبولانس اولی که دو خط سبز در دو پهلویش دارد متعلق به شهید کریمی است اگر تابوتش را باز کنید لباسهایش کنارش گذاشته شده است.بروید شهید را به خانه بیاورید و اجازه ندهید جای دیگری دفن شود.
از خواب پریدم و تا جان داشتم فریاد زدم نمیدانم بعد از هوش رفتم یا دوباره خوابم برد که دوباره بیدار شدم گوشیم را برداشتم و به ابراهیم زنگ زدم و گفتم سریع خودت را به من برسان.
ابراهیم که آمد خواب را برایش تعریف کردم و گفتم بیا با هم برویم تهران، تازه پیکر شهدا را آوردهاند و این خواب بیعلت نیست. او هم دستم را گرفت و گفت مادر برویم خانه خودم، آنجا به آقای نوروزی( از همرزمان شهید) زنگ بزنیم. در کتابی که مربوط به شهید کریمی است روایت شده که دشمن بعد از اینکه جانمحمد را به شهادت رساند پیکرش را قطعه قطعه و با بنزین میسوزانند. به آقای نوروزی که زنگ زدم گفت مادر عصبی شدی نمازت را بخوان و شکرت را بکن در جوابش گفتم نماز خواندن و شکر کردن جای خود دارد من خواب بچهام را دیدهام.
گفت الان زنگ میزنم به آقای نصیرزاده رئیس سابق کنگره شهدای کهگیلویه و بویراحمد و خبرت میکنم.نیم ساعتی گذشت که به من زنگ زدند و گفتند بیایید دهدشت آزمایش خون بدهید تا سریع برای تهران ارسال کنیم.
پزشک از ما آزمایش خون گرفت و به تهران ارسال کردند چند روز بعد یک روحانی و پاسداری آمدند خواب را برایشان تعریف کردم گفتند انشاءالله نتیجه میگیرید.
فردای آن روز حوالی عصر بود که به ابراهیم زنگ زدند و گفتند مادر و خواهرانت را جمع کنید که با شما کار داریم خانه یکی از بچههایم بهبهان و دیگری هندیجان بود اما دو دخترم در لنده بودند همه جمع شدیم آقای نصیرزاده به همراه حدود ۲۰ پاسدار به خانه آمدند آقای نصیرزاده گفت مادر خوابت را تعریف کن گفتم قبلا که برایت تعریف کردهام گفت من خوابت را میدانم اما این برادران پاسدار نمیدانند، برایشان تعریف کردم.حرفهایم که تمام شد گفتند مادر اول به تو تسلیت و بعد تبریک میگوییم از خوابی که دیدی پسرت پیدا شد.آن لحظه برایم غیرقابل وصف است دخترانم آرام و قرار نداشتند و ابراهیم از شدت خوشحالی اشک میریخت و به سرش میزد.
خدا را شکر کردم که چشم انتظاریم به پایان رسید.۲۷ سالی که نه شب داشتم و نه روز، کارم فقط گریه کردن و اشک ریختن بود. چند روز بعد پیکر شهید را به کنگره شهدا آوردند آنجا بعد از ۲۷ سال پیکرش را روی دست و در آغوش کشیدم.
او را که در آغوش کشیدم استخوانش در دستم شکست و صدای شکستن را حس کردم قلبم شکست. جانمحمد پسرم تکاور بود و از سال ۶۲ که وارد سپاه شد تا روزی که شهید شد فرمانده و خطشکن بود. در جنگ با کوملهها اسیر و زخمی شد و حالا از آن فرزند رشید و فرمانده دلاور چند استخوان برای یک مادر چشم انتظار مانده بود.
در یاسوج مراسم باشکوهی برای جانمحمد گرفتند و طی سخنانی خطاب به پدران و مادران شهدا گفتم غم و غصه نخورید که فرزندتان شهید شده آنها را در راه خدا و امام حسین دادیم. آیا شهادت در راه خدا بهتر از این نیست که بچههایمان در تصادف یا از بیماری فوت میکردند. خدا را شاکرم که فرزندم در راه خدا و ائمه اطهار به شهادت رسید.
مادر شهید این را هم میگوید که پسرش با اینکه تازه ازدواج کرده بود اما به جنگ رفت و بعد از دو سه ماه غروب از جنگ به خانه میآمد و صبح زود لباس میپوشید که دوباره راهی جنگ شود. به او میگفتم جانمحمد مادر دیشب آمدی استراحت کن، میگفت مادر من بیایم خانه بنشینم تا دوستان و رفیقانم در جنگ کشته شوند و من استراحت کنم.میگفتم مادر این دو سه ماهی که به خانه نمیآیی من چشم انتظارت هستم زنت چشم انتظارت است چند روزی پیش ما بمان بعد برو میگفت نمیتوانم بمانم.
یک روز به من گفت مادر یادت باشد این جنگ به پایان نمیرسد تا من به شهادت برسم بعد از اینکه من شهید شدم جنگ هم تمام میشود دقیق همانطور هم شد که گفت.پس از عملیات پد خندق و شهادت جانمحمد بود که امام قطعنامه را پذیرفتند.
نظر شما