بانوی جانباز کرمانشاه در روایتی می گوید: من حدود دو ماه بی هوش بودم، از روی تخت نمی توانستم پایین بیایم، وقتی می خواستم مرخص شوم در آینه چهره ی خودم را نگاه کردم، بی اراده جیغ کشیدم دکترها و پرستارها دور من جمع شدند و پرسیدند: چه اتفاقی افتاده است؟ من که خودم را در آینه دیده بودم با گریه و زاری از آن ها پرسیدم: چرا اینطوری شده ام؟ پس چَشمم کو؟

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، بانوان جانباز شاهداني بي ‌‌ادعا هستند كه با الهام از مكتب حضرت زهرا (س) زندگی می کنند چنين مادراني مقام و جايگاهي ارزشمند نزد خدا دارند.

در همین راستا و به مناسبت سالروز ولادت حضرت زهرا (س)، روایتی خواندنی بانوی بازمانده از یک خانواده در بمباران هوایی کرمانشاه «عجب بانو حقی» انجام دادیم که در ادامه تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد.

 

روایت بانوی بازمانده از یک خانواده در بمباران هوایی کرمانشاه/ چَشمم کجاست!

 

ساعت یک بعد از ظهر بود و مادرم تصمیم داشت برای زیارت اهل قبور به باغ فردوس (آرامگاه و مزار شهدای کرمانشاه) برود. مرا صدا زد: «بانو! بانو...»می خواهم سر خاک بروم، برادرت کجاست؟ جواب دادم رفته خانه خواهر.برو بیارش. سرگرمش کن تا من برگردم.

منزل خواهرم که به او آباجی می گفتیم، چهار، پنج خانه پایین تر از ما بود. رفتم و برادرم را آوردم. مادرم مشغول حرف زدن با زن های همسایه بود، مرا که دید پرسید: «آوردیش؟»

بله مامان، داره میاد. نذار تو کوچه باشه، خطرناکه، ممکنه آژیر قرمز بشه.

دو ماه بیهوش بودم

حرفش تمام نشده بود که صدای آژیر قرمز به گوش رسید. تقریباً همه دست پاچه شده بودیم. مادرم به طرف برادرم دوید و او را به سمت خانه آورد. من که ده سالی بیشتر نداشتم، در حیاط ایستاده بودم که یکی از راکت های شلیک شده توسط هواپیماها در کوچه ی ما به زمین خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم باز کردم دیدم با خواهرم در بیمارستان هستیم و قرار است ما را به تهران اعزام کنند. حدود دو ماه من بی هوش بودم از روی تخت نمی توانستم پایین بیایم اما آن روز که توانستم بدون کمک از اتاق بیمارستان خارج شوم در آینه چهره ی خودم را نگاه کردم، بی اراده جیغ کشیدم دکترها و پرستارها دور من جمع شدند و پرسیدند: چه اتفاقی افتاده است؟ من که خودم را در آینه دیده بودم با گریه و زاری از آن ها پرسیدم: چرا اینطوری شده ام؟ پس چشمم کو؟ پس از مدتی گریه و دلتنگی از پسر عمویم که همراه من آمده بود، احوال خانواده ام را پرسیدم. گفت آنها سالم هستند. وقتی من بهانه پدر و مادرم را گرفتم او گفت: همه به روستا رفتن تا مثل من مجروح نشوند.

چند روز که از این ماجرا گذشت، برادر بزرگترم به دنبال من آمد و مرا از بیمارستان ترخیص کرد. او پیراهن مشکی پوشیده بود مشکوک شدم به خانه رسیدیدم. پدرم را دیدم، او هم لباس سیاه پوشیده بود وقتی بهانه ی مادرم را گرفتم، گفتند: با این وضعیتی که تو داری صلاح نیست مادر تو را ببیند. به هر حال دو ماه مرا دست به سر کردند اما بلاخره پدرم موضوع را برایم توضیح داد.

مادرم، دو برادرم، خواهرم و زن برادرم در همان بمباران به شهادت رسیده بودند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده