خاطره خودنوشت شهید کردگاری«1»
شهید «محمدرضا کردگاری» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «اکنون که عازم ماهشهر هستيم با اتوبوس شرکت واحد که مخصوص شهر است عازم هستيم. در راه پنچر کرديم و ساعت ها دورتر از بقيه رسيديم و...» متن کامل قسمت اول خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

 

در انتظار دستور اتاق جنگ

به گزارش نوید شاهد فارس،  شهید «محمدرضا کردگاری» یکم آذر سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و متدين و دوستدار اهل بيت(ع) در شهرستان نی‌ريز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان با موفقيت گذراند. با شروع جنگ تحميلی لباس رزم را به تن کرد و عازم جبهه نبرد شد. وی در عمليات‌های بيت المقدس و ثامن الائمه(ع) شرکت کرد و سرانجام 22 فروردین سال 1361 آسمانی شد. پیکر پاکش پس از 9 سال مفقودیت تفحص و به زادگاهش بازگشت و در گلزار شهدای نی ریز به خاک سپرده شد.

بیشتر بخوانید: پیکرش پس از 9 سال مفقودیت به خانه بازگشت 

متن خاطره خودنوشت«1»: نی ریز، شیراز، اهواز

به نام خداوند درهم کوبنده ی ستمکاران. روز دوشنبه 27 مهر ماه 1359 روز عيد قربان بعد از آن همه دردسر راهی جبهه شديم و به شيراز آمديم. پس از چند روزی که در شيراز بوديم آموزش هايی ديديم از قبيل «بازوکا، خمپاره 81 تامپلا و تفنگ 106 و به رزم شبانه» نيز رفتيم و سرانجام روز شنبه 3 آبان ماه 1359 به فرودگاه آمديم و با يک هواپيما 330 عازم اهواز شديم.

مدرسه هفده شهريور

ابتدا در فرودگاه اهواز پیکر يک شهيد از ما استقبال کرد. حدود ساعت 3 ما در يک مدرسه راهنمايی به نام هفده شهريور مستقر شديم. چون صبح صبحانه نخورده بوديم گرسنه بوديم در کناره های ديوار مدرسه نان خشک ها را جمع می کرديم و می خورديم. صحنه ی جالبی بود. طی يک هفته که در اهواز بوديم، فقط آموزش سلاح های موشک دراگون و تاو را ديديم و آن جا بيکار بوديم. فقط گاهی اوقات به سر خيابان می رفتيم و چای می خورديم فقط روزها خبر می شنیديم که فلان جای شهر را با توپ يا ميگ زده اند و فقط افسوس می خورديم.

در انتظار دستور اتاق جنگ

حوصله ها سر رفته بود و بالاخره روز شنبه 10 آبان ماه 1359 عازم ماهشهر شديم. بيچاره پاسداران همه جا مستضعف اند. اکنون که عازم ماهشهر هستيم با اتوبوس شرکت واحد که مخصوص شهر است عازم هستيم. در راه پنچر کرديم و ساعت ها دورتر از بقيه رسيديم و در آن جا ما را در کنار سپاه که گويا گاراژ جهاد بوده است اسکان دادند و ما بايد دوباره اينجا بمانيم تا يا ارتش نيرو لازم داشته باشد ما را به جبهه برد يا اتاق جنگ اجازه اعزام دهد.

فرودگاه بندر امام

روزها وقت ما در صف هايی از قبيل توالت، غذا، چای، حمام و غيره تلف می شود؛ تا اینکه بالاخره صبح چهارشنبه 14 آبان ماه 1359 ما را به فرودگاه بندر امام خمينی بردند تا با هلی کوپتر عازم آبادان شويم چون راه های خشکی همه محاصره بود و يا بايد از راه هوا برويم و يا از طريق دريا. صبح تا عصر در زير آفتاب فرودگاه بوديم و خلاصه ما را به آبادان نبرد و ما اصرار داشتيم که با هلی کوپتر برويم چون 20 دقيقه بيشتر در راه نبود و کشتی های نيروی دريايی (هاورگراف) 3 ساعت و لنج های مستضعف 13 ساعت در راه بودند.

خلاصه عصر شد و ما نرفتيم و چون حوصله ی همه سر رفته بود و حاضر نبودند ما را با هلی کوپتر و يا هاورگراف به آبادان ببرند لذا يک لنج را پيدا کردند و بنا شد ما با لنج به آبادان برويم.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده