چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۲۶
مادر شهید «عزیزالله علی‌زاده» نقل می‌کند: «بعد از شهادتش هر روز یکی می‌آمد و حرفی می‌زد: خدا شهیدتون رو رحمت کنه! جوانی چشم‌پاک بود و توی کوچه هیچ‌کس بدی از او ندید. با شنیدن حرف‌های‌شان گفتم: خدایا! شکرت که تونستم بچه‌ای تربیت کنم که دست‌به‌خیر باشه.»

جوان دست‌به‌خیر محله

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید عزیزالله علی‌زاده یکم فروردین ۱۳۴۷ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش محمدحسین و مادرش سکینه نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. جهادگر بود. هشتم خرداد ۱۳۶۷ با سمت راننده در حلبچه عراق بر اثر اصابت گلوله به پهلو، شهید شد. پیکر وی در گلزار شهدای روستای برم از توابع شهرستان دامغان به خاک سپرده شد.

 پروانه‌ها عشق و عاشقی رو  بهتر از ما بلدن!

قرار بود فردا صبح عزیزالله به جبهه برود. شب همه دور هم توی حیاط منزل نشسته بودیم. به هر طرف که نگاه می‌کردیم، پر شده بود از پروانه. گاهی خودشان را به چراغ می‌زدند و ما هم آن‌ها را دور می‌کردیم. عزیزالله گفت: «داداش! چرا اینا رو اذیت می‌کنی؟ این‌ها هم مخلوق خدان و عشق و عاشقی رو از ما بهتر بلدن! عاشق روشنایی‌ان! می‌سوزن، ولی باز خودشون رو به آتش می‌زنن!»

(به نقل از برادر شهید، محمدصادق علی‌زاده)

تعبیر خواب پدر، شهادت عزیزالله بود

چند شب قبل از شهادتش خواب دیدم که در منطقه‌ای شبیه چشمه‌علی دامغان هستم. دو تا شکار در حال فرار به بالای کوه هستند. چند شکارچی هم که قیافه‌هایی شبیه عراقی‌ها داشتند، در تعقیب آن‌ها بودند. سرشان داد زدم‌: «ای بی‌انصاف‌ها! چرا این حیوونای بی‌آزار رو می‌زنین؟ اگه کسی بچه شما رو بکشه خوشتون می‌آد؟»

از خواب پریدم و منتظر خبری بودم. چند روز بعد طبق معمول سر کار بودم نزدیک ظهر آقای معمار گفت: «مشد حسین! بیا بریم خونه. کاری برام پیش اومده، می‌خوام با هم بریم.» تعجب کردم. به یاد خوابی که دیده بودم افتادم. گفتم: «عزیز شهید شده؟» با مکثی که کرد و حالتی که داشت، همه چیز لو رفت. به خانه که رسیدیم، دیدم چند نفر از بنیاد شهید و جهادسازندگی آمده‌اند تا خبر شهادت عزیزالله را بدهند.

(به نقل از پدر شهید، محمدحسین علی‌زاده)

سنش جوان ولی جسمش شکسته شده بود

هرچه عزیزالله را صدا زدم، جواب نمی‌داد. مثل یک مرده روی زمین افتاده بود. ترسیدم. از مجلس روضه آمده بودم. به زور چشمش را باز کرد. نفسش به سختی بالا می‌آمد. مادرم را که همسایه‌مان بود، خبر کردم. کمی داروی خانگی بهش داد. حالش بهتر شد. برای این‌که بتواند راحت‌تر نفس بکشد اسپری استفاده می‌کرد.

سنش جوان، ولی جسمش شکسته و بیشتر از عمرش نشان می‌داد. دلم می‌سوخت که چه زود از درون شکسته شده. در جبهه شیمیایی شده بود. به بیمارستان بقیه‌الله تهران بردیمش. دو هفته بستری و تحت درمان بود. هنوز حالش خوب نشده بود که به جبهه برگشت.

(به نقل از مادر شهید، سکینه علیزاده برمی)

جشن و چراغانی شهدا برای مهمانی بزرگ

پرسیدم: «عزیزالله! این روز‌ها که جشن یا مراسم نیست، برای چی داری چراغونی می‌کنی؟» گفت: «همین روز‌ها یک مهمون بزرگ داریم. وقتی اومد متوجه می‌شی!» صبح برای خودم این طور تعبیر کردم که حتماً برای یکی از بستگان اتفاقی می‌افتد. منتظر خبر بودم. خوابم را برای بچه‌هایم تعریف کردم. چند روز نگذشت که امام خمینی (ره) به رحمت خدا رفت. 

(به نقل از مادر شهید، سکینه علیزاده برمی)

جوان دست‌به‌خیر محله

بعد از شهادتش هر روز یکی می‌آمد و حرفی می‌زد: «خدا شهیدتون رو رحمت کنه! چند بار برامون نون خرید؛ حتی پولش رو هم نگرفت.»

- «ظرف نفتم رو تا در خانه برام می‌آورد!»

- «زمینم رو خیلی قشنگ شخم می‌زد!»

- «جوانی چشم‌پاک بود و توی کوچه هیچ‌کس بدی از او ندید.»

با شنیدن حرف‌هایشان گفتم: «خدایا! شکرت که تونستم بچه‌ای تربیت کنم که دست‌به‌خیر باشه.»

(به نقل از مادر شهید، سکینه علیزاده برمی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده