قسمت سوم خاطرات شهید وحدت «علی عربی»
همسر شهید «علی عربی» نقل می‌کند: «آن‌ها بار دیگر مرا بردن کنار تابوت. در گوشش با او دردودل کردم، اما فقط من حرف می‌زدم و هیچ صدایی از او نمی‌آمد. دلتنگ و خسته شدم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی عربی» بیست و سوم اسفندماه ۱۳۶۵ در شهرستان مشهد به دنیا آمد. پدرش حسن‏علی، کارمند و روحانی بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته کامپیوتر درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. سال ۱۳۸۳ ازدواج کرد. بیست و ششم مهرماه ۱۳۸۸ در منطقه مرزی پیشین شهرستان سرباز توسط اشرار و قاچاقچیان بر اثر انفجار کمربند انتحاری به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیی (ع) شهرستان سمنان به خاک سپردند.

با او دردودل می‌کردم، اما هیچ صدایی از او نمی‌آمد

شهادت، او را طلبید

چند لحظه قبل از انفجار، قرار شد علی ماشین را ببرد بنزین بزند. توی فیلم هم است. علی از جایش بلند شد. کمی که گذشت به یکی از همکاران گفت: «اگه می‌شه تو این کار رو انجام بده، شاید کاری پیش بیاد و نباید سردار رو تنها بذارم.»

همکارمان هنوز چند قدمی از سالن همایش دور نشده بود که ناگهان صدای مهیب انفجار او را سر جایش میخ‌کوب کرد. چند دقیقه بعد، دیگر نه علی بود و نه سردار شوشتری.

(به نقل از همکار شهید، محمود ادهم)

بیشتر بخوانید: شهادتش ثمره مداومتش بر خواندن زیارت عاشورا بود

با او دردودل می‌کردم، اما هیچ صدایی از او نمی‌آمد

وقتی شب اول جنازه علی را دیدم، باورم نمی‌شد. آرام و بی‌صدا خوابیده بود و بدنش سرد سرد. بغلش کردم. یک لحظه فکر کردم دارد می‌خندد. کمی آرام شدم وقتی کنارش بودم. علی زیبا بود، اما این بار قشنگ‌تر شده بود.

آوردنش سمنان. زمان خاکسپاری علی رسیده بود. به آقای ادهم، همکار شوهرم گفتم: «بذارین برم از علی حلالیت بگیرم.» آن‌ها بار دیگر مرا بردن کنار تابوت. در گوشش با او دردودل کردم، اما فقط من حرف می‌زدم و هیچ صدایی از او نمی‌آمد. دلتنگ و خسته شدم. یادم آمد آن‌طوری که شایسته‌اش بود برایش همسری نکردم، ازش حلالیت خواستم و گفتم: «برام دعا کن!»

خواستند او را دفن کنند. علی را توی قبر گذاشتند و برایش تلقین خواندند. داشتند روی سرش خاک می‌ریختند که باز بی‌قراری و ناآرامی من شروع شد. با این که همه لحظه‌ها را دیدم، اما هنوز باورم نمی‌شود که علی شهید شده است.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: اگر پذیرفتیم مسلمانیم، باید مسلمانی کنیم

حسرت آن لحظه‌ها بر دلم ماند، کاش حداقل می‌بوسیدمش!

بار آخری که دیدمش، سمنان خانه پدرم بود. عکس جدیدی گرفت و روی میز برادرم محمد گذاشت. گفتم: «علی این عکست اینجا چکار می‌کنه؟»

گفت: «یکی‌اش رو بردار! می‌رم بلوچستان، یه وقت دیدی شهید شدم.»

گفتم: «این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟»

همان شب که می‌خواستیم از او خداحافظی کنیم، صورتش را چند بار آورد جلو و گفت: «بوسم کن!» گفتم: «مگه چه خبره؟ آخر هفته اینجایی.»

گفت: «این‌قدر مطمئن نباش!»

حسرت آن لحظه‌ها بر دلم ماند، کاش حداقل می‌بوسیدمش!

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده