قسمت دوم خاطرات شهید «مصطفی بخشی‌غلامی»
هم‌رزم شهید «مصطفی بخشی‌غلامی» نقل می‌کند: «گفتم: مصطفی! کجا؟ گفت: باید برم. نگاه به ساعت کردم. سر ساعت بلند شده بود. گفتم: حالا یک دقیقه این‌ور و اون‌ور بشه به جایی ‌خوره. گفت: ما برای دقیقه‌دقیقه بچه‌ها مسئولیم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مصطفی بخشی‌غلامی» یکم اردیبهشت ۱۳۴۸ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش اکبر، راننده بود و مادرش منور نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم دی‌ماه ۱۳۶۵ با سمت بی‏‌سیم‏‌چی در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد.

مسئولیت‌پذیری از خصوصیات بارزش بود

شهادت نصیب هرکسی نمی‌شه

هر روز به چادر‌ها سر می‌زد و با بچه‌ها صحبت می‌کرد. در جواب افرادی که از مرگ می‌ترسیدند می‌گفت: «شهادت یک سعادتیه که نصیب هر کسی نمی‌شه.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمود رستمی)

روحیه دادن به رزمندگان با امکانات کم

گفتم: «پسر! چقدر به این سنگر و اون سنگر می‌ری؟» گفت: «می‌خوام از بچه‌ها دلجویی کنم. بعضی وقت‌ها امکانات کمه و ممکنه ناراحتی داشته باشن.»

گفتم: «از دست تو چه کاری بر می‌یاد؟»

گفت: «سخیت‌ها می‌گذره. باید به خدا توکل کنیم، اما سر زدن ما به بچه‌ها روحیه می‌ده.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمود رستمی)

بیشتربخوانید: مبارزه با جهل و دشمن

من با اراده خودم راهم رو انتخاب کردم

مصطفی در سن دوازده سالگی به پادگان شهید کلاهدوز اعزام شد. من مربی نظامی پادگان بودم. مادرش شب به خانه‌مان آمد و گفت: «پسرم کوچکه، اگه می‌شه او رو راضی کنین برگرده خونه» من هم قبول کردم.

صبح وقتی مصطفی وارد پادگان شد، صدایش زدم و او را به اتاقم بردم. گفتم: «برو خونه سنت کمه. تازه مادرت هم نگرانته.»

گفت: «مگه شما منو به اینجا آوردین که الان می‌خواین بیرونم کنین؟ من با اراده خودم اومدم و راهم رو انتخاب کردم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، بهرام جوانمرد)

احساس مسئولیت

مصطفی مسئول بسیج دانش‌آموزی بود. کار‌های زیادی از طریق بسیج انجام‌ می‌شد. کلاس‌های زیادی هم می‌گذاشت؛ کلاس‌های سیاسی، عقیدتی، رزمی و فرهنگی.

می‌گفت: «این کلاس‌ها برای بچه‌ها لازمه و تموم سعی من اینه که این کلاس‌ها رو به بهترین نحو برگزار کنم.»

(به نقل از دوست شهید، ابوالفضل همتی)

مسئولیت‌پذیری

در حال حرف زدن بودیم که نگاهی به ساعتش کرد و از جایش بلند شد. برای چندمین بار بود که نگاه به ساعتش می‌کرد.

گفتم: «مصطفی! کجا؟» گفت: «زنگ تفریحه، باید برم پایین.»

نگاه به ساعت کردم. سر ساعت بلند شده بود. خندیدم و گفتم: «مصطفی! حالا یک دقیقه این‌ور و اون‌ور بشه به جایی ‌خوره.»

همان‌طور که بیرون می‌رفت گفت: «ما برای دقیقه‌دقیقه بچه‌ها مسئولیم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، احمدرضا هفتنی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده