شهیدی که اباعبدالله را در آغوشگرفت منبع خاظره رو ذکر کتید لطفا
محمد زمان از همان اوان کودکی، دستانش به کار و زحمت آبدیده گشت. همراه با کار کشاورزی، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را به سر برد و راهی دبیرستان شد و موفق به اخذ مدرک دیپلم گشت. در کنکور تجربی شرکت کرد و در رشته پزشکی قبول شد.
این زمان بود که دل و عقلش، سر ناسازگاری با هم گذاشتند؛ یکی به رفتن به دانشگاه تشویقش مینمود و دیگری او را به سوی حوزه و نوکری امام عصر (عج) فرامی خواند.
شهید ولی پور در نهایت حوزه را برگزید و مدال نوکری آن امام همام را بر گردن آویخت، نزد حضرت آیت الله ایازی (رحمه الله علیه) رفت و در مدرسه «رستم کلا» به تحصیل در مکتب ناب جعفری(ع) مشغول گشت.
این شهید والامقام در اندک زمانی نردبان ترقی را طی نمود و در علم و عمل به مدارج بالا رسید به گونهای که آیت الله ایازی به آینده علمی وی بسیار امید داشت و آیندهای پر فروغ را سرانجام وی خواند.
دو سالی پس از پیروزی انقلاب، شیپور جنگ تحمیلی که نواخته شد به جبهه رفت و در دشت عاشقی و ایثارگری جبهه این گونه بر جریده خاطرات نوشت که؛
«شهادت، زیباترین واژه دفترچه زندگانی زمین است. هر از چند گاهی، چند برگی از دفتر زمین، به نام بلند شهید، رنگ خون میگیرد و باز شرف و عزت زمینیان هابیل تبار در سرشک حسرت ملائک، راز پس پردهای را می گشاید. قلم بر آن است تا این بار به روزهای خاکی، افلاکی دیگری نظاره افکند و در چینشی از جنس نور، فانوسی رهگشا برای ما کشتی شکستگان دریای غفلت بسازد.»
و سرانجام، زندگانی خاکی شهید محمد زمان ولیپور در 67/3/23 در عملیات «کربلای 10» به پایانی نیکو یافت و او با اصابت ترکشی به کمر در شلمچه، برای همیشه آسمانی شد.
*خاطره ای شنیدنی از دوست و داماد شهید؛
دوست صمیمی و داماد روحانی شهید، محمد زمان ولی پور تعریف می کند؛ فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از ازدواج ما می گذشت.
به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد. گفت: شما تحمل ندارید...وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.
تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟
شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟ به خاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)؛ ایشان را در بغل گرفتم و لبخند زدم.».
*بخشی از وصیت نامه؛
«... آهای انسان! بیا درگوشه ای از زمین خداوند، پاسی از شب را تفکر کن که توی ضعیف و ذلیل و بیچاره بیچیز چرا این جا آمدی؟ اگر ماموریتی داشتی انجام ده و گرنه جواب «چرا» را بده.
یا عبید الدنانیر و الدراهم، ای بندگان دینار و درهم! ای کسانی که به سکه و کاغذهای نقشه دار(اسکناس) و سنگ و گل و آجر و آهن پارهها قانع شده و گره قلبی بستهاید! گرهای ناگسستنی جز با خداوند و دینش؛ بدانید که کاخ و خانه و اشیانه و ماشین و مال التجاره همه و همه را زلزله عظیم قیامت در قلب زمین فرو می برد حتی توی قطره _انسان را؛ نمیدانم چی بگویم، ولی حقیقتا برای ما انسانها ننگ و عار است که با این همه عظمتش و روح اللهی اش به خاک و سنگ و آهن و... سرگرم شود و مثل بچه ها با آنها بازی کند. آیا حیف نیست؟ خجالت نمیکشیم؟ مگر چه شده است که این همه همهمه و تاخت و تاز و بگیر و ببند میکنیم و حرص و جوش؟ چه خبر شده که شب و نصف شب خواب و بیداری، ماشین حساب و قلم در دست داریم و هی حساب میکنیم؟ راستی تو که با شریک مالی خود در اطاقی می نشینی و حساب می کنی آیا با نفس طاغی و خاطی خود که شریک جانی تو است این چنین محاسبه داری؟
ای جان برادر و خواهر: به دیگران ننگر که چه می کنند بخوان و برو در گوشهای دور از هیاهوی دنیاداران، کمی تفکر کن که (انشاءالله) تعالی پیروز هستید، انشاءالله که به قول آن شاعر عارف: عمر عزیزم شد تلف اندر پی آب و علف کاری نکردم بهر جان. استغفرالله العظیم»