يکشنبه, ۰۸ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۳۵
مادر شهید «لطف‌الله امیرشریفی» نقل می‌کند: «لطف‌الله روزی به من گفت: موقع خنده، روی صورت دوتایی‌مون گود می‌شه؛ برای من به خاطر خاری که توی دوران بچگی به صورتم رفت، اما برای شما خداییه. به او نگاه کردم. گفت: اگه بذاری به جبهه برم با این نشانی، همیشه به یاد شما هستم تا وقتی که شما دعا کنی و من شهید بشم.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید لطف‌الله امیرشریفی ششم فروردین ۱۳۴۷ در روستای معصوم‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش حبی ب‌الله (فوت ۱۳۶۰) و مادرش حلیمه نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان جهادگر در جبهه حضور یافت. هشتم اسفند ۱۳۶۴ در بمباران هوایی مریوان بر اثر اصابت ترکش به پا، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای فردوس‌رضای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

 

مادر! برای شهادتم دعا کن

گوسفندها را به خانه آورد. لباس‌هایش را عوض کرد. گفتم: «مادر! بیا توی خانه چای آماده است.»

گفت: «نه! باید برم سر قنات.» به شوخی گفتم: «دیگه زرنگ شدی!»

پیش من آمد و گفت: «اگه هم بزرگ شدم و هم زرنگ، اجازه می‌دی برم جبهه؟»

خندیدم. او هم خندید و گفت: «مادر! من و تو شبیه هم هستیم.»

گفتم: «چطور مگه؟»

گفت: «موقع خنده، روی صورت دوتایی‌مون گود می‌شه؛ برای من به خاطر خاری که توی دوران بچگی به صورتم رفت، اما برای شما خداییه.»

به او نگاه کردم. گفت: «اگه بذاری به جبهه برم با این نشانی، همیشه به یاد شما هستم تا وقتی که شما دعا کنی و من شهید بشم.»

(به نقل از مادر شهید)

 

احترام به فرزندان شهدا

به آنها نگاه می‌کرد. اشک‌هایش آرام‌آرام، روی گونه‌اش سُر می‌خورد. به او گفتم: «لطف‌الله! چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟»

گفت: «پدر و برادر این بچه‌ها به خاطر اطاعت امام و راحتی من و تو به جبهه رفتن و شهید شدن، باید به اینها احترام بذاریم و از همه بالاتر پای رهبرشون رو هم ببوسیم!»

(به نقل از برادر شهید)

 

به آرزویت رسیدی ...

صدای کسی را نمی‌شنیدم. همه گریه می‌کردند. زیر لب گفتم: «به آرزوی خودت رسیدی اما من ...»

یکی از دوستانش پیش من آمد و گفت: «مادر! لطف‌الله لحظه آخر قبل از شهادتش، از ما خواسته بود به شما سر بزنیم. به ما گفته بود: شما اجازه دادی او بره و به آرزوش برسه.»

(به نقل از مادر شهید)

 

دلم برایت تنگ شده

به طرفش رفتم. او را بوسیدم. با دیدن دست‌هایش، فریادی کشیدم. به عقب رفتم و گفتم: «مادرجان! چرا این‌طوری شده؟»

دست‌هایش را به من نشان داد و گفت: «مادر! چندبار گفتم که من رو اذیت نکن!»

دوباره گریه افتادم و گفتم: «دلم برات تنگ شده، من که کاری نمی‌کنم؛ به من حق بده! خیلی وقته توی خواب من نمی‌آی!»

با ناراحتی گفت: «حالا که پیشت اومدم، دیگه گریه نکن! هرچه بیشتر خودت رو اذیت کنی زخم‌های بدن من هم بیشتر می‌شه!»

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده