برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین در دفاع مقدس؛
«به مقصد که رسیدیم گفتند دشمن در اندیمشک خیلی نزدیک است اینجا امنیت ندارد چرا خانم‌ها را این‌جا آورده‌اید؟. در همان حین ناگهان یک هلیکوپتر عراقی بالای سر ما ظاهر شد و چرخش بال‌هایش در گوش‌مان پیچید به وضوح می‌شد داخل آن را دید. رزمنده‌ها با دیدن سرنشینان آن، فریاد زدند او صدام است! او صدام است! ...» ادامه این خاطره از زبان «کبری چگینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین در دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

رزمنده‌ها فریاد زدند او صدام است! او صدام است!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه کبری چگینی، دوازدهم خرداد ۱۳۳۶ در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نام‌های بلقیس پورزنجانی و اسدالله چگینی بزرگ شد، مادرش خانه‌دار و پدرش کشاورز و باغدار بود، تا کاردانی در رشته بهیاری که شاخه‌ای از پرستاری بود درس خواند. در بیمارستان‌های قزوین مشغول به فعالیت بود، ولی با اعلام نیاز جبهه‌ها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی و بیمارستان صلاح‌الدین ایوبی مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.

رزمنده‌ها فریاد زدند او صدام است! او صدام است!

کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین در دوران انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس روایت می‌کند: روز‌های پایانی زمستان سال ۱۳۶۰ بود و اسباب خانه‌تکانی و شیرینی‌پزی به راه بود. خان جان جای دستمال گردگیری، ساکم را بست و به دستم داد.

در کنار لباس فرم بیمارستان دو دست لباس و کمی میوه و مقداری پول در ساکم گذاشت. من به اتفاق خانم‌ها محبوبه ربانی‌ها و یوسف‌زاده و چند نفر دیگه راهی عملیات فتح‌المبین شدم با مینی‌بوس از مسیر قم - اراک به راه افتادیم. اتومبیل سینه جاده را شکافت و در حرم حضرت معصومه (س) توقف کرد به نیت سال نو زیارتی انجام دادیم.

در اراک شب را در منزل یکی از بچه‌های سپاه به نام آقای حق‌شناس به صبح رساندیم و بعد از صرف صبحانه به سوی اندیمشک حرکت کردیم به مقصد که رسیدیم رزمندگان مستقر در محل گفتند دشمن در اندیمشک خیلی نزدیک است اینجا امنیت ندارد چرا خانم‌ها را این‌جا آورده‌اید؟

در همان حین ناگهان یک هلیکوپتر عراقی بالای سر ما ظاهر شد و چرخش بال‌هایش در گوش‌مان پیچید به وضوح می‌شد داخل آن را دید. رزمنده‌ها با دیدن سرنشینان آن، فریاد زدند او صدام است! او صدام است!

و شروع کردند به شلیک گلوله و چکاندن ماشه تیربار. زمین زیر پایمان به لرزه درآمد و گویی صدای خمپاره از جا بلندمان کرد. دو رزمنده هراسان و پرشتاب ما را به طرف یک مغازه هدایت کردند. کرکره مغازه پایین بود و با قفل‌های بزرگ مهروموم شده بود. رزمنده‌ها سریع نرده‌های کف خیابان که سقف مغازه محسوب می‌شد را شکستند و از طریق یک نردبان ما را به زیرزمین فرستادند.

پایین رفتیم و منتظر شدیم تا اوضاع امن شود یکی از رزمنده‌ها که متوجه گرسنگی و خستگی ما در طول راه شده بود کمی نان و پنیری برایمان آورد و گفت کاش می‌توانستم یک لیوان چای تعارف کنم، ولی افسوس موقعیت خراب است و باید خودم را به بچه‌ها برسانم. ما خندیدیم و تشکر کردیم. بعد دستگیرمان شد که پشت آن مغازه بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک واقع شده است.

منبع: جلد سوم کتاب به قول پروانه (روایت خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده