محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: فاطمه نگاهش را ازم دزدید و گفت، روزی صد بار عکست رو به امید نشون میدم تا قیافه‎ی باباش یادش نره. لبخند زدم. امید توپ را از کنار دستم برداشت و چند قدم عقب تر رفت.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می‌شود.

 

در برش 45 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

بعد از دو هفته به منطقه برگشتیم. منطقه ساکت بود. از رادیو شنیدیم که هیئت های صلح در رفت و آمد هستند تا بین دو کشور صلح برقرار شود. ایران اوّلین شرط صلح را خروج عراق از کشور قرار داد. عراق شرط را نپذیرفت.

با طولانی شدن جنگ، مسئولان ارتش تصمیم گرفتند؛ برای حفظ روحیّه ی پرسنل، مدت اقامت در منطقه را از چهل و پنج روز به سی و پنج روز برسانند، علاوه بر آن دو روز هم مرخصی تو راهی در نظر بگیرند. اوایل جنگ رزمندگان با قطار جابه جا می شدند، ولی بعدها که تعداد رزمندگان افزایش یافت و در مناطقی مانند لرستان، خطوط راه آهن بمباران شد، امکان جابه جایی آنان با قطار وجود نداشت.

در جبهه که بودیم، خانواده ها از وضعیت ما بی خبر بودند. وقتی که به مرخصی رفتم، ساک را روی دوشم انداختم و به در خانه ی پدرم نگاه کردم. سه ماهی میشد که خانواده ام را به خانه پدرم فرستاده بودم. هنوز شهریور ماه بود. باد برگ های زرد توی خیابان را جمع کرد و گونه هایم را سوزاند. سرما زودتر از هر سال در تبریز شروع شده بود. دستم را روی زنگ گذاشتم. صدای زنگ توی حیاط خانه پیچید. گوش هایم را تیز کردم. صدای دمپایی های مادرم را از توی حیاط شنیدم.

صدای مادرم نزدیکتر میشد. پرسید: کیم دی؟

گوشم را به در چسباندم. صدای نفس نفس زدن مادرم را از پشت در می شنیدیم. قدری تأمّل کرد تا نفسش جا بیاید. تقه ای به در زدم.

- آنا!

مادر صدایم را نشنید و پرسید: کیم دی؟

در با صدای قیژ باز شد. با مادرم چشم تو چشم شدیم. مادرم اوّل بهت زده نگام کرد و بعد مرا در آغوش گرفت. صورت و چشم هایم را بوسید. امید پشت سر مادر بزرگش توی حیاط آمد و با خنده گفت:آنا... .

مادرم جواب امید را نداد. توی حیاط روی زمین افتاد و سجده ی شکر کرد.

وقتی فاطمه از مدرسه برگشت، برایم چای آورد. به چشم هایش نگاه کردم و لبخند زدم.

- تو این مدتی که نبودم همه چیز عوض شده.

فاطمه موهایش را کنار زد. موهای کنار شقیقه اش سفید شده بود. به موهایش دست کشیدم. سرش را پایین انداخت و توی آشپزخانه رفت. امید توپ را به سمتم انداخت. توپ را گرفتم. به طرفم آمد. پایش به گوشه ی فرش گیر کرد و زمین افتاد. سرجایم نیم خیز شدم. دست های کوچکش را روی زمین گذاشت و بلند شد. گفتم: فاطمه! پسرم برای خودش مرد شده، نخواست کمکش کنم.

فاطمه باصدای لرزان گفت: آخه از اوّل یاد گرفته همیشه تنها باشه.

صدای فاطمه نزدیکتر میشد.

- پسرم از بس تنها مونده... .

کاسه میوه را جلويم گذاشت و کنارم نشست. امید خودش را توی بغلم پرت کرد. امید را بوسیدم.

- این بار زود اخت شد باهام.

فاطمه سرش را تکان داد.

- نمی شه این بار دیر بری؟

سرم را تکان دادم.

- کاش می شد!

امید توپ را از دستم قاپید. به گوشه ی اتاق رفت و توپ را به سمتم پرت کرد. توپ به پایم خورد. فاطمه اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد.

- بچّه بابا می خواد. هفته پیش که تب و لرز کرد ... .

خم شدم و توپ را برداشتم.

- مامانش مثل شیر پشتش ایستاده.

فاطمه نگاهش را ازم دزدید و گفت: روزی صد بار عکست رو به امید نشون میدم تا قیافه‎ی باباش یادش نره.

لبخند زدم. امید توپ را از کنار دستم برداشت و چند قدم عقب تر رفت. فاطمه پرتقال را از توی ظرف میوه برداشت و پوست گرفت. به دست های چروکیده فاطمه نگاه کردم. امید توپ را به سمتم هل داد. با صدای بلند خندید و گفت: با... با... .

 

پس از بازگشت، عملیات شهید مدنی در تاریخ یازده شهریور 1360 توی منطقه ی جابرحمدان انجام شد. در این عملیات لشکر16 و 92 ارتش، نیروهایی از سپاه و بسیج و نیروهای نامنظم چمران شرکت داشتند که موفق شدیم هشتاد کیلومترمربع از خاک ایران را از دست ارتش عراق پس بگیریم.

این عملیات باعث شد که عملیات طریق القدس به راحتی انجام شود. با وجود اینکه بیشتر عملیاتها نیمه شب شروع میشد، امّا این عملیات در روز آغاز شد. به محض شروع عملیات، تانکها و نفربرها با آتش تهیّه سنگین جلو رفتند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده