برگی از خاطرات مادر شهید رفیعی‌مجد؛
«هنگام خوردن شام، دوباره زنگ خانه به صدا در آمد، رفتم و در را باز کردم، با کمال ناباوری دیدم اکبر است، من در میان ذوق و شادی خودم و بقیه افراد خانواده گفتم:‌ای کلک تو که گفتی مرخصی نمی‌دهند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «علی‌اکبر رفیعی‌مجد» است که از زبان مادر این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.

ای کلک تو که گفتی مرخصی نمی‌دهند!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید علی‌اکبر رفیعی‌مجد، یکم اسفند ماه سال ۱۳۴۲، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش حسن، بنگاه‌دار املاک بود و مادرش خدیجه نام داشت، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، تعمیرکار موتورسیکلت بود، سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، پنجم اسفند ماه سال ۱۳۶۴، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به پیشانی و موج‌انفجار، شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.‌

ای کلک تو که گفتی مرخصی نمی‌دهند!

خدیجه شیخ سلیمانی، مادر شهید علی‌اکبر رفیعی‌مجد روایت می‌کند: پسرم، اکبر، امام را خیلی دوست داشت، عکس بزرگ او را در اتاق نصب کرده بود، من هم هر وقت که دلم برای اکبر تنگ می‌شد، با عکس امام درد و دل می‌کردم.
یادم هست زمانی که امام به خاطر ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری بود، مدت زیادی بود که از اکبر خبری نداشتیم، دلم خیلی بی‌تابی می‌کرد، آن روز جلوی عکس امام زانو زدم و در حالی که اشک می‌ریختم، امام را چندین بار به جدش قسم دادم و گفتم: آقا تو سید هستی، من چند ماه است که پسرم را ندیده‌ام و از او خبری ندارم، من پسرم را از تو می‌خواهم.

من همینطور که داشتم با امام درد دل می‌کردم، صدای زنگ منزلمان را زدند، رفتم جلوی در، پسر همسایه بود، گفت: حاج خانم زود بیا، اکبر پشت خط است، ما آن موقع تلفن نداشتیم، رفتم منزل همسایه و گوشی را برداشتیم، مرتب قربان صدقه پسرم می‌رفتم، از او التماس کردم که حداقل چند روز بیاید مرخصی، اکبر گفت: مادر جان فعلا نمی‌توانم بیایم، عملیات داشتیم و تازه از خط آمده‌ام که بروم حمام و سر راه به دلم افتاد که زنگی برای شما بزنم.

آن روز گذشت، فردا شب هنگام خوردن شام، دوباره زنگ خانه به صدا در آمد، رفتم و در را باز کردم، با کمال ناباوری دیدم اکبر است، من در میان ذوق و شادی خودم و بقیه افراد خانواده گفتم:‌ای کلک تو که گفتی مرخصی نمی‌دهند.

گفت: به خدا مامان جان، اصلا قرار نبود به کسی مرخصی بدهند، اما نمی‌دانم چطور شد که همان روز که تلفن را قطع کردم و برگشتم، فرمانده‌مان مرا صدا کرد و گفت: بیا یک ۲۴ ساعت مرخصی بگیر و برو مادرت را ببین و زود برگرد.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده