قسمت دوم خاطرات شهید «زین‌العابدین همتی»
سه‌شنبه, ۰۸ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۹
هم‌رزم شهید «زین‌العابدین همتی» می‌گوید: «هنوز صدایش را می‌شنوم. وقتی صدای اذان بلند می‌شود، یاد روز‌های پاسگاه زید و صوت زیبای زین‌العابدین برایم زنده می‌شود. روز‌هایی که برای نماز حرکت می‌کردیم، نوحه می‌خواند و ما سینه می‌زدیم. او با عشق نوحه می‌خواند و ما را راهی صف نماز جماعت می‌کرد.»

هنوز صدایش را می‌شنوم

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید زین‌العابدین همتی بیست و یکم فروردین ۱۳۴۷ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش زهرا نام داشت. دانش‏‌آموز سوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سی و یکم فروردین ۱۳۶۲ در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد. مزار او در امامزاده اشرف زادگاهش قرار دارد.

می‌دیدم که دارد مثل شمع می‌سوزد

نگاه مادر روی عکس کوچک و قاب گرفته زین‌العابدین بود. انگار سؤالم او را به گذشته‌ها برد؛ گذشته‌هایی که هر روز با آن‌ها زندگی می‌کرد. من و ضبط صوت، گوش به زنگ صدای مادر بودیم. چشم‌هایش به اشک نشسته بود که گفت: «همه جور بهانه که به فکرم می‌رسید، جور کردم که نره، ولی او درس و مدرسه رو ول کرد و رفت.» هر روز التماس می‌کرد که اجازه بدهم برود. آن روز‌ها هر دو داداشش جبهه بودند. گفتم بذار لااقل یکی از داداشات بیاد، من تنهایی چکار کنم؟ باید یکی‌تون بالا سرم باشین.

بچه‌ام چیزی نگفت، اما گرفته و ناراحت بود. مجید آمده نیامده، روز از نو شد و روزی از نو. این بار گفتم: «این گندوما مونده، بیا اینا رو ببرین آرد کنین تا بعد.»

رفتن و زودتر از همیشه با کیسه‌های آرد برگشتن و تمام نقشه من برای نرفتنش توی آن روز بر آب شد. پرسید: «برم؟ اجازه می‌دی؟» چی باید می‌گفتم، توی صورت قشنگش روز‌هایی را می‌دیدم که با سختی و زحمت او و برادر خواهرهایش را بزرگ کردم. شوهرم چوپان بود و روزگارمون به سختی می‌گذشت.

دوباره گفت: «ننه برم؟ آخه من که عزیزتر از بقیه نیستم!»

به زور نگه‌اش داشته بودم. می‌دیدم که دارد مثل شمع می‌سوزد. فقط توانستم بگویم: «به سلامت!»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: یعنی می‌دونست امروز شهید می‌شه؟

خیلی از بودنش توی جبهه خوشحال بود

از کردستان نامه نوشت. خیلی از بودنش توی جبهه خوشحال بود، اما وقتی فهمیدم که کومله‌ها هم آنجا هستند، حسابی دلم آشوب شد. از گوشه و کنار از بی‌رحمی آن‌ها شنیده بودم. گفت: «خدایا! اگه قراره بچه‌ام شهید بشه، بشه، اما دست اون از خدا بی‌خبر‌ها نیفته!»

مدتی بعد برگشت. با خودم گفتم: «حتماً حالا که جنگ رو از نزدیک دیده، دیگه ترسیده و نمی‌ره.» با این خیالات گفتم: «خب! دیگه بشین سر درس و مشقت!» گفت: «الان؟ اگه من بشینم سر درس و مشقم، جواب امام حسین رو چی باید بدم؟ شما جواب حضرت فاطمه رو چی می‌دی؟»

(به نقل از مادر شهید)

خدایا! دو دستی سپردمش به خودت

جمعه شد. مجید و محمد آمدند، اما از برادرشان خبری نشد. توی آخرین نامه‌اش نوشته بود که: «پنج‌شنبه می‌آید.» پرسیدم: «پس کو زین‌العابدین؟» هر دو کمی هول شدند. مجید گفت: «می‌آد، همین روز‌ها پیداش می‌شه.»

اما نگاه‌هایشان چیز دیگری را می‌گفت. چشمانشان قرمز بود. ناراحتی توی صورتشان معلوم بود. من بچه‌هایم را خوب می‌شناختم. حتماً اتفاقی افتاده بود. دلم لرزید. پرسیدم: «شهید شده؟» محمد رفت بیرون. مجید گفت: «نه! زخمی شده!» گفتم: «مجید! بچه‌ام شهید شده. فقط بگو ببینم، جنازه داره؟»

سرش پایین بود. گفت: «آره! ببرمت ببینیش؟» نمی‌دانم خدا چه صبری به من داده بود. رفتیم، اشک داشتم، اما بی‌تاب نبودم. انگار از اول می‌دانستم که شهید می‌شود. بچه‌ام خوابیده بود توی کفن. گفتم: «خدایا! تو دادیش به من، با سختی و نون حلال بزرگش کردم. حالا هم دو دستی سپردمش به خودت.»

(به نقل از مادر شهید)

هنوز صدایش را می‌شنوم

هنوز صدایش را می‌شنوم. وقتی صدای اذان بلند می‌شود، یاد روز‌های پاسگاه زید و صوت زیبای زین‌العابدین برایم زنده می‌شود. روز‌هایی که برای نماز حرکت می‌کردیم، نوحه می‌خواند و ما سینه می‌زدیم. او با عشق نوحه می‌خواند و ما را راهی صف نماز جماعت می‌کرد. یادش به خیر.

(به نقل از دوست و هم‌رزم شهید، رمضان جدیدی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده