«بعد از شهادتش مراسم بسیار باشکوهی برای تشییع برگزار کردند خنچه آورده بودند و سنج می‌نواختند. با شنیدن آن نوا‌ها و صدا‌ها گمان می‌کردم قلبم از تپش می‌ایستد، بار‌ها بی‌حال و بی‌تاب شدم. من همیشه آرام و بی‌صدا گریه می‌کردم و نمی‌گذاشتم کسی ناله‌هایم را بشنود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «فریدون شفیع‌آبادی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

آرام و بی‌صدا گریه می‌کردم!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید فریدون شفیع‌آبادی، سوم اسفند ماه سال ۱۳۵۲، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش محرمعلی، کارگر بود و مادرش صغرا نام داشت و تا دوم راهنمایی درس خواند. این شهید بزرگوار به عنوان سرباز نیروی انتظامی خدمت می‌کرد، بیست و دوم مهر ماه سال ۱۳۷۲، در محور دیواندره - سقز هنگام درگیری با گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

همچنین برادر این شهید بزرگوار، شهید حبیب‌الله شفیع‌آبادی، هشتم فروردین ماه سال ۱۳۴۴، در شهر قزوین به دنیا آمد و تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. وی به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت، بیست و یکم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵، در شرهانی توسط نیرو‌های عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و پا‌ها شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

آرام و بی‌صدا گریه می‌کردم!

صغری چوبیندری مادر شهیدان حبیب‌الله و فریدون شفیع‌آبادی روایت می‌کند: بیست و پنجم شهریور سال ۱۳۷۲ عروسی هادی بود، بیست و دوم مهر یعنی کمتر از یک ماه شهادت فریدون اتفاق افتاد.

چند ماهی بود که در پایگاه بود سپس به پادگان سقز محور دیوان‌دره - سقز منتقل شد. کمی خیالم راحت شد که آن‌جا امن‌تر است. می‌گفتند شبی که فریدون شهید شد نوبت کشیک دوستش بوده است. ولی او نتوانسته برود و فریدون به جای او به کشیک رفته است.

همان شب با گروه‌های ضدانقلاب درگیر شده و بر اثر اصابت گلوله به شهادت می‌رسد. چند تا تیر خورده بود یکی به قلبش و چند تیر هم به بدنش اصابت کرده بود. دوستش تعریف می‌کرد اگر آن شب فریدون نبود ضدانقلاب‌ها پادگان را تسخیر می‌کردند. الان هم آن پادگان به اسم فریدون نام‌گذاری شده است.

بعد از شهادتش مراسم بسیار باشکوهی برای تشییع برگزار کردند خنچه آورده بودند و سنج می‌نواختند. با شنیدن آن نوا‌ها و صدا‌ها گمان می‌کردم قلبم از تپش می‌ایستد، بار‌ها بی‌حال و بی‌تاب شدم. من همیشه آرام و بی‌صدا گریه می‌کردم و نمی‌گذاشتم کسی ناله‌هایم را بشنود.

پسر یکی از همسایه‌ها بر اثر تصادف از دنیا رفته بود و او مدام با صدای بلند گریه و زاری می‌کرد به طوری که همسایه‌ها برای آرام کردنش می‌گفتند: از مادر حبیب یاد بگیر؛ او دو فرزند رشیدش شهید شده، ولی تا به حال ندیدیم گریه کنم و صدایش را نشنیده‌ایم.

منبع: کتاب گهواره‌های نیلوفری

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده