نوید شاهد - شهید "جبار خداميان" سال 1348 در روستای طولیان دیده به جهان گشود. سرانجام وی در 16 اسفند سال 66 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاک سپردند.

به گزارش نوید شاهد کهگیلویه وبویراحمد، شهید جبار خداميان سال 1348 در روستای طولیان دیده به جهان گشود. سرانجام وی در 16 اسفند سال 66 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاک سپردند.

خاطرات شهید از زبان برادرش

شهيد جبار خداميان در مدرسه مولوي روستاي طوليان به تحصيل ادامه دادند و بعد از آن در مدرسه راهنمايي شهيد پيكانيان در همان روستا ادامه تحصيل داد تا اينكه سال 1365 ترك تحصيل كردند و راهي جبهه هاي جنگ حق عليه باطل شد و با اسرار و پافشاري كه داشتند خانواده را راضي كرد كه درس و تحصيل را رها كند و عازم جبهه شود.

براي اولين با كه راهي جبهه شدند مدت 3 ماه در جبهه حضور داشتند و مشكلي هم براي ايشان بوجود نيامد و برگشتند و اصلاً به فكر ادامه تحصيل نبودند و با روحيه و علاقه اي كه به جنگ پيدا كرده بود به مسائل خانه و مدرسه كمتر اهميت مي داد و تمام حواسشان مشغول به مسائل جبهه و جنگ بود و هر چه ما صحبت مي كرديم كه جبهه جاي خود دارد و مقداري هم به فكر تحصيل و ماندن در نزد خانواده باشيد ولي ايشان فقط حرفشان جبهه و جنگ بود.

براي بار دوم كه به جبهه رفتند از ناحيه پا مجروح شد و برگشت و مدتي را هم در خانه بستري بود تا اينكه پايشان بهبود يافت، سال 1366 هم من مي توانستم به سربازي بروم و هم شهيد، ولي به دليل علاقة بيشتري كه شهيد به رفتن به جبهه داشتند و اينكه من براي انجام كارهاي خانه از ايشان آماده تر و مجرب تر بودم ايشان به اسرار خودشان گفتند كه شما وظايف منزل را انجام دهيد ( كارهاي كشاورزي و سرپرستي خانه و كارهاي به اين صورت ) شما در اين دوسال سربازي ما از معافيت دو نفر همزمان سرباز استفاده كنيد تا من برگردم و بعد كه آمادگي كامل براي پذيرش سرپرستي منزل را يافتم شما برويد .

چون ايشان دو سه بار به جبهه اعزام شده بود رفت و از طريق سپاه اعزام شد، مستقيماً آن را به خط مقدم بردند و حدود يك ماه و نيم بعد از اعزام در بمباران پادگان سقز در حالي كه در حال انجا وظيفه بود به درجه رفيع شهادت نایل آمد.

از خداوند مي خواهيم كه روح اين شهيد بزرگوار را با شهداي كربلا محشور گرداند انشاءالله.

خاطراتي كه از شهيد دارم مي توان گفت كه بيشتر رنج نامه داشته و هنگامي كه با مسائل جنگ آشنا شد، سر از پاي نمي شناخت و به هيچ وجه كسي نمي توانست ايشان را قانع كند كه از جبهه رفتن ايشان جلوگيري كند.

آخرين بار كه شهيد مي خواست به جبهه اعزام شود قبل از آنكه اعزام شود يك قوطي رنگ خريده بود و روي ديوار مي نوشت شهيد جبار، اسم خودش را مي نوشت، بعد من با ايشان صحبت كردم اين كار شما درست نيست شما اول برويد بجنگيد تا بتوانيد دشمن را شكست دهيد، بهتر از اين است كه اينجا بمانيد و آرزوي شهادت داشته باشيد. بعد ايشان گفتند هدف من از رفتن به جبهه رسيدن به خداست وبه خاطر همين است كه آرزوي شهادت دارم و من مطمئن هستم كه شهيد خواهم شد و اين آخرين سفري است كه من به جبهه مي روم، من اينها را براي يادگاري مي نويسم كه بعداً زحمت نوشتن اينها به گردن شما نيفتد، من خودم مي خواهم اين مطالب را بنويسم ،من با ايشان شوخي مي كردم.

در اين سفر آخر كه مي خواستند بروند واقعاً حالت عجيب و غريبي داشتند و با همة دفعه هاي قبل تفاوت داشت و از همة اقوام و دوستان حلاليت مي طلبيد، در دفعه هاي قبل اين طور نبود و اين گواهي مي داد كه آماده شهادت هست و حالت خشوع و متانت خاصي در نگاه و كلامشان بود و مي توان گفت كه به خانواده هم قبولاند كه اين آخرين سفرشان است و برگشتي ندارند .

مسئله اي كه هموراه مرا آزار مي دهد اين است كه قبل از اينكه شهيد به بلوغ فكري و جسمي برسد از هم جدا شديم و اين باعث مي شود كه هر لحظه اي كه به ياد شهيد بيفتم ياد همان دوران كودكي شهيد بيفتم .

آخرين بار که شهيد مي خواست به جبهه برود با يك تراكتور رفته بوديم كه يك سري وسايل را به منزل بياوريم بعد از اينكه وسايل را سوار تراكتور كرديم، راننده تراكتور يك شخص جواني بودند و با سرعت مي راندند و با همان سرعت به يك دست اندازي رسيديم و موقعي كه از دست اندازی رد شديم شهيد از تراكتور افتاد زير تراكتور،  يعني خود تراكتور و تريلري كه به تراكتور وصل بود ، من اصلاً فكر نمي كردم كه جبار سالم از زير تراكتور بيرون آيند ولي از آنجايي كه تقدير الهي چنين بود مشاهده كرديم كه بدون حتي كوچكترين خراشي بلند شد و هيچ صدمه و آسيبي به ايشان نرسيده بود ، ما خيلي تعجب كرديم ، فكر مي كردم كه جايي از بدن ايشان صدمه ديده است و به خاطر اينكه ما ناراحت نشويم به ما نمي گويد ولي با كمال تعجب و بعد از مشاهده بدن ايشان ديديم كه خوشبختانه اصلاً آسيبي نديده‌اند و جاي تعجب بود كه با چنين سرعتي چگونه ايشان با اين زمان كم از بين تراكتور و تريلر خود را كنار كشيده و هيچ آسيبي هم به ايشان نرسيده است.

همه شب و روز من در همين فكر بودم كه بار پروردگارا اين چه تقدير و سرنوشتي است. بعد از رفتن ايشان به جبهه و شهادتشان بود كه فهميدم خداوند سرنوشت هر كس را مي داند و زمان رفتن افراد از اين دنيا را ميدانند و تا آن زمان فرا نرسد هيچ اتفاقي براي افراد نمي افتد و به قول شاعر كه چه زيبا گفته است كه:

گر نگهدار من آن است كه من مي دانم

                                                     شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد

و تا خداوند نخواهد و مقدر نكرده باشد هيچ اتفاقي نمي افتد و بيشتر از همه جا داشت .

والسلام عليكم و رحمة و بركاته.

منبع : بنیاد شهید وامور ایثارگران استان کهگیلویه وبویراحمد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده