در سالروز شهادت «حسین اسماعیلی عقدا» منتشر می شود؛
دوباره به سنگر برگشتم و به مار گفتم: ما امشب مهمان تو هستيم و اصلأ با ما كاري نداشته باش. بعد از چند دقيقه مار مثل اينكه از خواب بيدار شده باشد كشان كشان از سنگر بيرون رفت و سنگر را براي ما خالي كرد و ما كه خيلي گرسنه و تشنه بوديم ترس از مار را فراموش كرديم و دو نفر خوابيدند و من كشيك دادم.
خاطره جالب و خواندنی؛ مهمانی مار در جزیره مجنون

نوید شاهد البرز؛ شهید«حسین اسماعیلی عقدا» که نام پدرش«احمد» و مادرش«صغری» است که در سال 1345، در شهر «اردکان» چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سوم راهنمایی ادامه داد و به عنوان رزمنده پاسدار پا به عرصه دفاع مقدس نهاد و در منطقه «حاج عمران» بعد از رشادت های فراوان در تاریخ دهم شهریور ماه 1365 به شهادت رسید.

خاطره ای از شهید «حسین اسماعیلی عقدا» در دست است که خواندن آن خالی از لطف نیست.

حسين كه در واحد اطلاعات و عمليات لشگر سيدالشهداء بود. يك روز كه از جبهه جهت مرخصي برگشته بود براي من و خواهرمان خاطره تعريف كرد وگفت: من و دو نفر ديگر از بچه هاي لشگر براي گشت و جمع آوري اطلاعات از دشمن به جزيره مجنون رفتيم. در حالي كه محل استقرار و نفرات دشمن را شناسایی مي كرديم. محل برگشت را گم كرديم و روز را به شب رسانديم. فرداي آنروز كه نمي دانستيم كدام طرف خودي است و كدام طرف دشمن حركت كرديم و لاي نيزارها مخفي شديم. شب كه شد مقدار بيسكويتهایی كه داشتيم. تمام شد و سر درگم به سمتي حركت كرديم كه من يك سنگر پيدا كردم به طرف سنگر كه رفتيم. من و دوستم پياده شديم. به بچه ها گفتم كه بيایيد يك اتاق خواب پيدا كردم. وقتي داخل سنگر شديم ديدم يك مار كه دو متر طولش بود و عرضي حدود دویست سانتيمتر داشت آنجا خوابيده بود و ما از ترس پابه فرار گذاشتيم. من چون عذاب كلافه ام كرده بود. دوباره به سنگر برگشتم و به مار گفتم: ما امشب مهمان تو هستيم و اصلأ با ما كاري نداشته باش. بعد از چند دقيقه مار مثل اينكه از خواب بيدار شده باشد كشان كشان از سنگر بيرون رفت و سنگر را براي ما خالي كرد و ما كه خيلي گرسنه و تشنه بوديم ترس از مار را فراموش كرديم و دو نفر خوابيدند و من كشيك دادم.

وقتي آن دو نفر بيدار شدند ساعت 4:30 صبح بود و وقت نماز شده بود كه ما وضو گرفتيم و نماز خوانديم و بعد من خوابيدم و يكي از برادران كشيك داد. من به عظمت و بزرگي خداوند فكر مي كردم كه دراين سه روز اصلأ صداي تير و خمپاره نمي آمد كه خوابم برد. ناگهان آن دونفري كه كشيك مي دادند پنچ نفري را ديده بودند كه با چپيه صورت خود را پوشانده بودند و با اسلحه به طرف سنگر ما مي آمدند و هم رزمان من كه اسلحه هايشان فقط يك تير داشت به طرف آنها هدف گرفتند كه آنها گفتند: «الموت لصدام» و چند دفعه اين جمله را تكرار كردند و دستهاي خود را بالا گرفتند. تا خودشان را تسليم كنند. تازه فهميديم آنها ايراني هستند چون آنها موقع تسليم كردن خودشان الموت به صدام مي گفتند. ما خيلي خوشحال شديم. من خيال مي كردم كه خواب مي بينم و ما از طريق آنها به پشت خط برگشتيم. از آنجا كه بچه هاي لشگر براي پيدا شدن ما گوسفند نذر حضرت ابوالفضل عباس كرده بودند. جلوي پاي ما كشتند و جاي شما خالي جگر و گوشت آن را كباب كرديم و خورديم تا از گرسنگي مان برطرف شود. اين خاطره براي من و بچه ها دل چسب بود والسلام.



منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده