خاطره ای خواندنی به روایت از شهید «حسین اسماعیلی عقدا»؛
خوشحال شدم با صداي گلوله به حال خودم برگشتم مثل اينكه عراقي ها تير خلاص به مجروحين مي زدند و من احساس خفگي مي كردم و مشکل تنفسي داشتم...به علت سختي و خونريزي زياد شهادتين خودم را خوانده بودم مثل آنكه فرداي آنروز بچه ها به عراقي ها پاتک زده بودند و آن منطقه را پس گرفته بودند و جهت پاكسازي تمام كشته ها را پشت كاميون و آمبولانس مي انداختند و به عقب مي بردند همين كه بالاي سرمن آمدند جنازه را كه از روي من برداشتند يكي از آنها گفت: اين كشته كه معلوم نيست ايرانيست يا عراقي نارنجك دارد.
تیر خلاصی

نوید شاهد البرز؛ شهید«حسین اسماعیلی عقدا» که نام پدرش«احمد» و مادرش«صغری» است که در سال 1345، در شهر «اردکان» چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سوم راهنمایی ادامه داد و به عنوان رزمنده پاسدار پا به عرصه دفاع مقدس نهاد و در منطقه «حاج عمران» بعد از رشادت های فراوان در تاریخ دهم شهریور ماه 1365 به شهادت رسید.

تیر خلاصی و صدایی آشنا

خاطره ای بسیار جالب و خواندنی از شهید حسین اسماعیلی عقدا در دست است که در ادامه می خوانید:

در شب عمليات كه قرار بود با اسم مبارك يا زهرا (س) حمله به عراقي ها صورت گيرد. عراقي ها از رفت و آمد نيروي ما با خبر شده بودند. با موشك و خمپاره منطقه ما را بمباران كردند. بعد از مدتي بچه ها با صداي بلند «يا زهرا، يازهرا» گفتند و عمليات را شروع كردند و متاسفانه شهيدان و مجروحان ما زياد شد و كار به جنگ تن به تن كشيد. كشته ها و مجروحين عراقي و نيز شهدا و مجروحين ما ايراني ها روي هم ريخته بود و تركش نيز مقدار زيادي از قسمت ران پاي چپم را برده بود و به علت خونريزي زياد نمي توانستم تكان بخورم و به همين علت بي هوش شده بودم.

من دراين حالت بودم كه احساس كردم مرد اسب سواري آمد و بالاي سرم ایستاد و عباي خود را به روي من انداخت و چون احساس سرما و لرز داشتم خوشحال شدم با صداي گلوله به حال خودم برگشتم مثل اينكه عراقي ها تير خلاص به مجروحين مي زدند و من احساس خفگي مي كردم و مشکل تنفسي داشتم. به همين خاطر دستم رابه هر صورتي که بود به سمت دهانم بردم كه متوجه شدم يك جنازه عراقي روي سرم افتاده است و شكم او پاره شده بود و روده و خون او به دهانم ريخته بود كه با خاك آنجا مجاري دهانم را مثل گِل بسته بود من زير او فشار زيادي را تحمل مي كردم و از قرار معلوم من دوباره بيهوش شده بودم و قبل از آن كه بي هوش شوم به علت سختي و خونريزي زياد شهادتين خودم را خوانده بودم مثل آنكه فرداي آنروز بچه ها پاتك به عراقي ها زده بودند و آن منطقه را پس گرفته بودند و جهت پاكسازي تمام كشته ها را پشت كاميون و آمبولانس مي انداختند و به عقب مي بردند همين كه بالاي سرمن آمدند جنازه را كه از روي من برداشتند يكي از آنها گفت اين كشته كه معلوم نيست ايرانيست يا عراقي نارنجك دارد ويك خشاب كلاش و آمد بردارد من با مشكلات زياد دستم را روي نارنجك گذاشتم وگفتم اين را بگذاريد باشد خودم احتياج دارم و او كه يك نيروي ايراني بود فرياد زد كه اين يك ايرانيست و هنوز زنده است و من را به انديمشك بردند و در يكي از بيمارستانها بستري كردند و بعداز سه روز گفتم كه پدر من دربيمارستان امام خميني تهران كارمي كند و آنها الان نمي دانند كه من مجروح شده ام و كجا هستم و آنها زحمت كشيده و بلافاصله مرا به تهران منتقل كردند و در بيمارستان امام خميني تهران پاي چپم را عمل كردند و بعد از چند روز كه توانستم خودم را حركت بدهم سوارويلچر شدم و سراغ پدرم رفتم البته برايم مشكل بود چون تمام بدنم تركش ريز، ريز خورده بود و درد داشتم ولي چون پدرم خيلي وقت بود ازمن هيچ خبري نداشت و نگران بود سراغ پدرم رفتم و او با چشمان گريان ولي خوشحال مرا نگاه كرد و آن شب خبر سلامتي ام را به خانواده رساندند و چند روز بعداز بيمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم. خوشحالي مادرم را ديدم من آنجا ماندم تا روزي كه توانستم راه بروم و زخمهايم خوب شد و بلافاصله بعد از خوب شدنم به منطقه رفتم تا در عمليات بعدي شركت كنم و خوشحال از اينكه زنده بودم تا دوباره با دشمن كشور و دين خودم نبرد كنم. ان شاءالله تمام دشمنان اسلام و انقلاب ما نابود شوند و تا نابودي كامل دشمنان من بدون خستگي خواهم جنگيد و تا خون و جان در بدن من است خسته و نا اميد نمي شوم. ان شاءالله براي سلامتي رهبر و پيروزي كامل اسلام صلوات

منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده