محمد علی عرفانی در کتاب «روی جاده‌های رملی» روایت می‌کند: آتش تهیّه ی عراق هر روز ادامه داشت. عراق با هدف تحمیل تلفات سنگین و ناتوان کردن ارتش ایران این کار را انجام می‌داد. در این پاتک‌ها بسیاری از همکاران زخمی شدند.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می‌شود.

در برش 51 کتاب «روی جاده‌های رملی» می‌خوانیم؛

 

دو روزی از پایان عملیات گذشته بود که فرمانده داخل سنگرها آمد. از همه کسانی که در آن عملیات شرکت کرده بودند، تشکر کرد. همان شب به پاسگاه فرمانده صفوی رفتم تا گزارشی از وضعیت تانکها ارائه بدهم. وقتی به پاسگاه فرماندهی رسیدیم، فرمانده جلسه داشت. کنار سنگر فرماندهی نشستیم تا جلسه تمام شود. گرد و خاک منطقه خوابیده بود و سرما توی استخوان می نشست. زانوهایم را بغل کردم. بخار دهانم دیده می‌شد. نفس عمیق کشیدم و هوای سرد را توی ریه هایم فرستادم. بچّه های پاسگاه فرماندهی لیست اموال غنیمتی را بررسی میکردند. پاهایم را دراز کردم و به نفربر کنار سنگر تکیه دادم. توی خودم جمع شدم. یکی از بچّه های پاسگاه از کنارم رد شد. بهش لبخند زدم.

- کمک میخوای؟

دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: کار خاصی نیس، شما بفرما سنگر ما استراحت کن.

توی دست هایم ها کردم و به هم مالیدم، گفتم: ممنون، الان جلسه ی فرمانده تموم میشه.

لبخند زد و دور شد. هنوز دور نشده بود که آتش تهیّه ی عراق شروع شد. گلوله‌ای کنار نفربر خورد، ولی به نفربر چیزی نشد. خودم را جمع کردم و سرم را دزدیدم. حجم گلوله‌ها نفربر را تکان میداد. فرمانده از سنگر بیرون دوید و کلاه سرش گذاشت. دستم را گرفت و گفت: بیا برو داخل ... .

دستم را محافظ سرم کردم و به داخل سنگر فرمانده دویدم. آتش تهیّه ی عراق هر روز ادامه داشت. عراق با هدف تحمیل تلفات سنگین و ناتوان کردن ارتش ایران این کار را انجام میداد. در این پاتک ها بسیاری از همکاران زخمی شدند و استوار رحیم ظهرابنیا روز دهم دی ماه 1360 به شهادت رسید.

نیروهای سپاه برای کمک به منطقه آمدند و خط رفتند. صدای تیراندازی شان از خطّ اوّل به گوش میرسید و توی منطقه رفت و آمد میکردند.

یک روز به تانکها رسیدگی میکردم، پاسداری آرام آرام به سمتم می آمد. دست هایش را توی جیبش گذاشته بود. نگاهم را ازش برگردانم و موتور تانک را بررسی کردم. پشت سرم ایستاد.

- خسته نباشی!

پیچ را محکم کردم و به طرفش برگشتم. ریزنقش بود و آرام. گفتم: شما هم خسته نباشی! جلو چه خبره؟

روی چانه اش جای سوختگی داشت و روی جیب بلوزش عکس امام را چسبانده بود. دست را روی سینه اش گذاشت و گفت: ما مخلصیم.

یک قدم عقب تر رفتم. دستش را روی تانک گذاشت.

- نمیشه این رو جلو برد و کمک کرد؟

به دهانش چشم دوختم و با لبخند گفتم: نه اینها فقط میتونن با آتش کمک کنن.

جاده رملی را نشان داد.

- ولی اگه از این سمت بره... .

دستم را روی شنی تانک گذاشتم. سنگ ریزه های روی آن به دستم چسبید.

- از روی تپه های رملی نمیتونن عبور کنن. تانک فقط موقع آتش بهمون کمک میکنه.

شن های کف دستم را تکاندم. سرش را تکان داد و گفت: ببخشین مزاحم شدم.

روی پاشنه پایش چرخید و دور شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده